
#به_یابنده_جایزه_داده_میشود
#هشدار: این متن طولانی است
این نوشته برآمده از ذهن مشوش نگارنده است؛
کاملا قروقاطی، کاملا شلمشوربا🥲
✒️مدت هاست همه میگن قضاوت نکنید. آقاجان قضاوت نکنید.
درموردش آهنگ میسازن، فیلم میسازن، عکس پروفایل میذارن و...
ولی آخرش هممون قضاوت میشیم و هممون قضاوت میکنیم.
حدود یک ماه پیش میخواستم این متن رو منتشر کنم ولی حجم زیاد کاریم باعث شد عقب بیفته. در این مدت هم اتفاقاتی افتاد که همینجا بهشون اشاره میکنم.
هیچوقت مشخص نشد کاربر «گوگول» کی بود.
برای کسانی که نمیشناسن بگم: گوگول شخصیتی بود ساخته یکی از کاربرهای ویرگول. هیچوقت معلوم نشد یک آقای بزرگسال شوخ ولی خوش قلب بوده، یک نوجوان با استعداد، یا یک خانم خوش اخلاق.
اما اخلاق خوش، مرام پشت پرده و رفتار مهربونش نشون میداد دل پاکی داره.
از یک جایی به بعد یا مشکلات زندگی بهش چیره شد، یا مطلب کم آورد، یا فکر کرد نوشتن دیگه ارزشی نداره، یا آنقدر بهش گیر دادن که تصمیم گرفت فعلا ننویسه.
گوگول آزاری به کسی نمیرسوند؛ فقط میخواست فضای جدی ویرگول یه کم نرم تر بشه.
میخوام بگم:
گوگول های زندگیتون رو از گوگول بودن خسته نکنید...

منم میگم آدم هارو قضاوت نکنید، اما خودم بارها این کار رو کردم.
برای مثال:
حدود یک هفته پیش از واحد جشنواره با من تماس گرفتن. کسی با صدای ساختگی حرف میزد و اطرافیانش هم با دهن صدا درمیآوردن و میخندیدن. من هم چند لحظه قبلش با همکاران دعوای مفصلی کرده بودم و عصبی بودم. خیلی خشک و جدی باهاش حرف زدم و فقط سعی کردم توهین نکنم و گوشی رو قطع کردم.
چند دقیقه بعد مدیر مجموعه آسایشگاه تماس گرفت و توضیح داد که فرد تماس گیرنده از مهمانان مجموعه است و در ثبت فیلمنامهاش مشکل داشته و منظور بدی نداشته.
وقتی فهمیدم داستان چی بوده، با اینکه از صد جا بهم فشار اومده بود و حسابی کار داشتم، کارش رو کامل و با کمال احترام (قبلش هم محترمانه حرف میزدم) انجام دادم.

یا مثلا سه چهار روز پیش، وقتی بازهم خسته و عصبی داشتم میرفتم خونه، خانمی گفت هوس بستنی کرده و ازم خواست براش بخرم. من بیاعتنا رد شدم.
ده قدم نرفته بودم که با خودم گفتم شاید کمک به اون خانم آخرین راه نجات روحم باشه و یاد یک دیالوگ شاهکار با دوبله استاد مرحوم حسین عرفانی در «بی مصرف ها ۱» افتادم:
اون زن به من نگاه کرد و منتظر کمک بود، اما من برگشتم و رفتم. بعدا فهمیدم همون یک کمک میتونست چیزی رو که از روحم باقی مونده بود نجات بده.
(دقیقه ۱:۰۰:۰۰ از بی مصرف ها ۱)
البته منم برگشتم بستنی بخرم اما دیدم یکی براش خریده و با یک غم عمیق برگشتم.
به منم باید حق داد چون اگر بلایی که سرم اومد رو تعریف کنم و بگم که خیلی بیشتر از جریمم و حقم توی زندگی تاوان مسئله ای رو دادم؛ به من میگید تو دیگه از کمک کردن های خیابونی به دیگران معاف هستی.

درباب قضاوت نکردن، میتونم یکی از اعضای تیم پشتیبانی محل کارم رو مثال بزنم.
واقعا فرد بی شعور (فاقد احساس) و نفهمی (فاقد فهم) هستش.
اما از وقتی «پیشی» وارد زندگی بچه های دفتر شده (میتونید توی مطلب قبلیم با پیشی آشنا بشید)، این آقا مسئولیت نگهداریش رو به عهده گرفته و تروخشکش میکنه و شب ها باهاش بازی میکنه.
پیشی با گربه های محله درگیر شد و زخمی شده و این بنده خدا وقتی فهمید کم مونده بود گریه کنه.
وقتی این صحنه رو دیدم یاد هایکوی بینظیر مرحوم شاملو افتادم:
سلاخی میگریست؛ به قناری کوچکی دل باخته بود...
حالا پیشی حسابی زخمی شده و بچه ها براش جگر خریدن که قوت بگیره🥲
ولی چون حوصله اعضای دفتر رو ندارم، حال ندارم بگم باید گوشت و جگر پخته و ریز شده بخوره و با اون دهان کوچولو نمیشه ران کامل مرغ یا گوشت نپخته بهش داد.

اما درحال حاضر، حال من و اطرافیانم مثل سکانس عجیب و جالب مرحوم شکیبایی در فیلم پری هستش
که اگر بزنم زیر گریه، همه گریه میکنن 🥲🫠

بگذریم...
من تولدم ۲۳ آبان ماه هستش و ۲۴ آبان، بچه های دفتر برای همکارم که ۱۶ آبان تولدش بود، جشن گرفتن و بهش گفتن: «سوپرایییز! خواستیم وقتی از تولدت رد شد، سورپرایزت کنیم!»
من هم زنگ زدم به یکی از دوستان که تاریخ تولدم رو میدونست که بیاد طبقه پایین و کیک بخوره؛
وقتی اومد پایین، یهویی گفت: «کسری جان، تولدت رو تبریک میگم.»
همه برگشتن سمت من و گفتن: «اِ! تولد تو هم بوددددد؟؟؟ سوپرایییز!» 😊😊😊😊
منم مثل چندلر لبخند میزدم (چندلر شخصیتی که متیو پری در سریال فرندز بازی میکرد و توی یکی از قسمت های سریال فرندز، برای یکی از شخصیت های سریال، تولد گرفته بودن که سوپرایزش کنن ولی تولد چندلر زودتر از اون بود و وسط تولد متوجه این مسئله شدن).
هیچی دیگه...
چند روز بعد دوباره یک دعوای ساختگی با من راه انداختن و با کیک اومدن داخل که تولدم رو تبریک بگن 😂😂
خیلی اعصاب آروم و روان سالمی داشتم و اینطور با من شوخی کردن 🥲😬
الان هم که این متن رو برای شما مینویسم، چهار پنج ساعتی هست که برای یک کاری توی شبکه مستند علاف نشستم. تازه خواهش کردم: «آقاجان، من کف کردم؛ یکی لااقل یه لیوان آب به من بده.» تا بالاخره یه لیوان چای بهم دادن. 😂
اگر کاری داشتید حتما با شبکه یک تا سه کار کنید که بودجهشون خوبه، نه شبکه مستند 😂
اگر این مطلب رو ببینن بیچارم میکنن 😁🙈🙊
ولی خدایی رفتار کارکنانشون خیلی خوبه. انگار رفتی خونه دوستت؛ چون توی لیوان خودشون برام چای آوردن، نه توی فنجون. و احساس میکنم چاییای که خوردم مزه دهن آقای شمسآبادی و مظفری و خانم رضایی رو همزمان باهم میداد 😊😊
همه کارکنان هم با لباس راحتی و دمپایی هستن (شیفت شب). منم صبح که داشتم میومدم، دقت نکردم و جوراب هام لنگهبهلنگهست و حتی رنگشون هم مشکیِ یکسان نیست 😬😂
همینقدر بگم که یکی از مقامهای ارشد شبکه رو که توی جلسه قبلی بهم تیکه انداخته بود که دیر کردی، با گرمکن دیدم.
اونم فقط نگاهش رو انداخت پایین و رد شد 😂😅😅
خلاصه که نکنید آقاجان، نکنید...
همدیگه رو قضاوت نکنید.

درپایان هم برای کاربر گوگول آرزوی موفقیت و سلامتی میکنم و یاد سکانس آخر من زمین را دوست دارم افتادم:
توی سکانس آخر، خمسه به خداویسی میگه نگران نباش من زود برمیگردم و خداویسی خوشحال میشه و میگه راست میگی؟ مثلا چند وقت دیگه؟
خمسه هم میگه به زمان شما میشه ۱۵۰۰ سال دیگه و خداویسی با اشک لبخند میزنه (:
گوگول هم احتمالا رفته گوگولینوس و به زمان ما ۱۵۰۰ سال دیگه برمیگرده.
یا شاید وقتی داشته از کیف کسی خوراکی برمیداشته؛ پلیس گرفتتش و رفته زندان برای همین نتونسته بیاد ویرگول.
پ.ن ۱: چون توی شبکه علاف شدم و کارهام تلنبار شده، مجبورم دفتر بخوابم و برای پیشی تخممرغ میبرم که پروتئین بدنش تامین بشه 🥲😬😅
پ.ن ۲: لطفا به مطلب مسابقه من رای بدید تا برای پیشی ساندویچ روستبیف بخرم کیف کنه 🥲
مطلب من برای مسابقه اتو ابزار : https://vrgl.ir/3DAhD
پ.ن ۳: امروز که مطلب رو منتشر میکنم جمعه است، ولی متنش رو چهارشنبه نوشتم.
تمام مدتی که توی شبکه مستند نشسته بودم داشتم تایپ میکردم و کارکنانشون فکر کردن دیوانه هستم 😂
پایان.