جناب هومر
جناب هومر
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بعد از پانزده سالگی وارد بیست سالگی شدم!


قبل از تعریف کردن آن ماجرا باید خدمتتان عرض کنم که در حال حاضر باید حدود هزار سالی داشته باشم ، شایدم هم دو برابر ، حساب و کتابش بعد از ششصد - هفصد سال اول سخت می شود و دیگر آدم پی اش را نمی گیرد. البته در برابر لذت این جاودانگی آن مساله اهمیت چندانی هم ندارد.

یک روز در پانزده سالگی ام بخاطر جر و بحث مختصری که با یکی از بچه های مدرسه داشتم مدتی خانه نشین شدم. خدا را شاهد میگیرم که اصلا بهش نمی خورد قهرمان بوکس باشد ، باور کنید فوق فوقش نصف من بود. اما خب واقعا قهرمان بکس بود و من دقیقا به مدت چهل روز خانه نشین شدم

روز سوم خانه نشینی از آنجایی که مطلقا حتی یک متر هم نمی توانستم تکان بخورم و ناخواسته دلسوزی اطرافیان را بر می انگیختم هدیه ای از مادرم گرفتم. یک کتاب بود. کیمیاگر. مطمینا برای شروع کتاب خوانی یک پسر پانزده ساله کیمیاگر کتاب مناسبی که نیست بماند حتی کتاب بدی است. اما خب خواندم و با اینکه کلمه ای از آن را درک نکردم اما از روایت داستانی اش خوشم آمد.

مادرم هم ترمز دستی تزریق سواد عرفانی و متعالی به من را کشید و هدیه بعدی اش جلد اول مجموعه داستان های هری پاتر بود

تا اخر آن سال حتی پس از ترک خانه نشینی، کتاب خواندنم ادامه پیدا کرد. روز تولد شانزده سالگی ام پنج کتاب دیگر خوانده بودم و در ماجراهایشان زندگی کردم . انگار نه یک سال که پنج سال گذشته بود

شاید هم بیشتر ، آدم وقتی در لذت جاودانگی اش با کتاب ها غرق می شود دیگر حساب و کتاب زمان اهمیت خودش را از دست می دهد

داستانکتاب
داستان نویس،900 سال پیش از میلاد مسیح درگذشته ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید