چه کسی بود که در فضای راکد شعر ایران انقلابی نو به پا کرد و به زیبایی، مجددا به آن جان بخشید؟ علی اسفندیاری، ملقب به نیما یوشیج شاعر معاصر ایران، بنیان گذار شعر نوین و ملقب به پدر شعر نو فارسی می باشد.
پنجمین ایستگاه از سری کتاب های شعر زمان ما متعلق به یکی از ماندگار ترین اسامی تاریخ ادبی ایران، نیما یوشیج است. نیما که از همان نخستین اثر خود حضورش را در تاریخچه شعر اعلام کرد و با شرح حال خود می کوشد که خویشتن خویش را بشناسد.
عصبیت ناشی از به هم خوردن تساوی طولی سطور شعری که سرانجام زیر عنوان «اصل کوتاه و بلندی مصراعها» به نام «نیما» تمام شد مخالفان پیشداور را برانگیخت تا با زبان نو آئین او شدیدتر از آنچه تصور می رفت برخورد کنند و بسیاری از بدایع زبانی او را نادیده انگارند و حتی آنان نیز که با رفتارهای جدید زبان در شعر معاصر اروپا آشنایی دارند، نخواهند یا نتوانند که به زبان ویژه وی نظر افکنند و در صدد آشنایی با شعر «آشنائی زدا» او برآیند.
شعری که حاصل عرقریزی روحی بزرگ در انجام کاری سترک بود. با چنتهای سرشار از موائد بسیار که می توان آنها را به منزله ره آورد چهل ساله پدری متعهد به فرزندان شعر این آب و خاک به شمار آورد. و از جمله برای نگارنده این سطور، که در دهه «سی» در بیست سالگی، تنها به تورق کتاب هایی اشتغال داشت که بیش از همه ابواب، از باب فرائد قصائد آن گرد می خورد.
و مطلقا به «هوای تازه «بامداد»ی، که خود از سرزمین غریب «نیما» بر آمده بود، راه نداشت. سرزمین مکشوف « على نوری اسفندیاری»، که با استشعار به ضعف نسبی در سرایش شعر کهن و استحصال در نمایش صور جديد شعری و استكشاف فضاهای تازه و نو با نام «نیما یوشیج» آوازه یافت.
همو که اگر این آگاهی و آمادگی را نداشت، به اغلب احتمال همچون همه ناظمان سنتی همزمان خویش على العميا به راه تقلید می رفت.
اما خوشبختانه ذهن تازه و آماده و نگاه نو و دقیق او که به همه جوانب شعر کاسد و راکد و محدود و مسدود چند قرن اخیر ایران اشراف داشت...
این کتاب را می توانید از کتاب فروشی های معتبر چون سایت کتاب قم، سایت گنج صادق، و سایت حاجت بوک تهیه نمایید.
ها ای شب شوم وجشت انگیز!
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم؟
نه بخت بد مراست سامان
وای شب، نه تراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
پس نیست مرا غم زمانه؟
دل میبری و قرار از من
هر لجظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه درد و دشمن بخت
این قصه که میکنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ای نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست.