در جنگ تحمیلی ایران و عراق و دوران دفاع مقدس بسیاری از جوانان این خاک به شهادت رسیدند از کودکان و نوجوانان 14 و 15 ساله تا مردان و زنان پا به سن گذاشته. بعله یکی از همین نوجوانان، زینب کمایی بود که تنها 14 سال داشت. کتاب "راز درخت کاج" به قلم معصومه رامهرمزی گردآورنده خاطرات مادر این شهید 14 ساله می باشد. این کتاب در سایت های معتبر چون سایت کتاب قم سایت گنج صادق و... موجود و قابل تهیه می باشد.
چند روزی از عملیات را پشت سر گذاشته بودیم که دو نفر از دوستانمان به نام های «معصومه گزنی» و «سليمه مظلومی» به طور ناگهانی به شوش آمدند. آنها با جست وجوی بسیار، بیمارستان محل خدمت ما را یافتند و خبر شهادت خواهر کوچکتر مینا و مهری را به ما رساندند. «زینب کمایی» که چهارده سال بیشتر نداشت، در شاهین شهر اصفهان توسط منافقین به شهادت رسیده بود و مینا و مهری باید به سرعت برای تشییع و خاکسپاری خواهرشان به اصفهان می رفتند.
من و زینب هر دو متولد یک سال و یک ماه بودیم. من با سن کم برای ماندن در منطقه جنگی مبارزه کرده بودم و به خود میبالیدم که به هدف رسیده ام. با شنیدن خبر شهادت زینب در شهری دور از جنگ، به بودن خود و همراهانم در شوش شک کردم و همه دیوارهای برافراشته از غرورم یکباره فرو ریخت. شهادت زینب به همه ما اثبات کرد که او بیش از همه ما شایستگی حضور در جبهه را داشته است.
حوادث و شرایط در آغازین روزهای بهار ۶۱ به گونه ای پیش رفت که زینب چهارده ساله در میان شهدای فتح المبين استان اصفهان و بر دستان دوستداران شهدا تشییع و در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
در طی سالهای متمادی پس از شهادت زینب، با زندگی او به طور جسته و گریخته و از طریق مادر و خواهرانش آشنا شدم. همواره روایت زندگی او حس همذات پنداری را در من تقویت می کرد. بارها زمزمه های درونم را شنیدم؛ ندایی که خبر از آشنایی دیرینه با زینب میداد. نمیدانم سرچشمه این حس در کجا بود: در آنجا که من و زینب هر دو از نسل انقلاب ۵۷ بودیم؟ یا در آنجا که هر دو ما از سرزمین آفتاب و جنگ بودیم؟ شاید هم در آنجا که هر دو در اولین سالهای نوجوانی به مرگ آروزهایمان نشسته بودیم؛ آرزوهایی که در خانه و شهرمان جا ماند و ما بدون آنها سرگردان شدیم.