خیلی ساده دل بودم...
بیست سالگی هایم را می گویم...
خدایا! الان اینهمه نقش و خیال چیست که می بینم بر لوح دلم که تنها جای الف قامت یار است و بس...؟!
من که از استاد هام چیزی یاد نگرفته دارم به خیالشان استادی می کنم برای این جان های پاک...
پایان سخن همان بر باد شدن است که بد هم نیست... اگر اینقدر سبک شوی باید حال خوبی باشد...شبیه ساده دلی های بیست سالگی هام...
که توفان یک گل ام زیر و رو می کرد...
الان ثقل غریبی افتاده توی دلم... پروازم نمی آید...
زمینی نشده ام البته ...
زیاد چیزی ندارم و جمع نمی کنم...
همان معذوریت های آنچه خوری یا پوشی...
همان لقمه نانی و از بهر نشست آشیانی...
پس این ثقل سرد از چیست؟...
بار تجربیات همه تلخ است؟...
نا امیدی است؟...
البته اگر ساده دلی، همان گول خوردن باشد که هنوز از صمیم قلب می گذارم همین بچه ها گولم بزنند... هر چند نیازی هم نیست...
مثلا یکی که می آید می گوید استاد کلاس شما را نیامدم چون رفته بودم دیدن تئاتر، خوب غیبتش را موجه میکنم... اغلب کارهای جهان تجربه های خوبی است...کلاس نقد من هم یکی از آنهاست!...نمایش محاکمه کافکا.. دربسته سارتر... یا خیلی دیگر نمایش ها ....بهتر است از نشستن در کلاس های من...
نمره هم که اغلب توافقی با هم می دهیم...من و خودشان...
پس اغلب لازم نیست گولم بزنند تا سادگی کنم...
اگر دیگر دلم عاشق نمی شود هم شاید علتش همین ثقل سرد باشد...
یا اینکه عشق برایم شکل دیگری پیدا کرده...
انگاری دوست دارم ببینم همه عاشق هم شده اند...
دلم تنگ می شود که عشق کم است اینروزها...
خیلی دوست دارم باز از همان عاشق های قدیم ببینم..
از همانها که برخیزد و قیامتهای پر آتش برانگیزد...
هنوز منتظرم یکی بیاید...
می بینی؟...نقش غلط مخوان... هنوز هم ... همان لوح ساده ایم....