ویرگول
ورودثبت نام
بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

باید فردا برگردیم رفیق!...

چند روز است سردرد رهام نمی کند... مثل همین فرم های اداری بی پایانی که دردسر است...

نمی دانم اخبار هولناک پی درپی است که آشوب در دلم انداخته یا راستی ...''رشته صبرم به مقراض غمش ببریده'' است...

این وسط یک هراس دائمی افتاده در سرم...

مثل آن رفیق کهنه نشدنی ام که قدیم ها با هم انتظار گودو را می کشیدیم و اخیرا دچار حمله ترس که می شود طپش قلب میگیرد...

ولی حمله یاس بدتر است... به کلی مستاصل اش می کند...

هفته گذشته می گفت در چنین احوالاتی رفته نشسته در ماشین پلیس و گفته...

ببرید اعدامم کنید!

پلیس گفته حالا جرمت چیست؟

رفیقم گفته...نا امیدی...

گفته اند برو آقا خدا شفایت دهد...

تازه ون را اشتباه سوار شدی... آن سیاهه را می بینی آنجا...؟

آن را باید بنشینی...تا ببرندت خود جهنم...

رفیقم گفته... حالا این دعای شما خوبست... ولی جهنم نمی خواهم بروم... عزت زیاد...

رفیق ام زمان خودش شاگرد اول کنکور بود...

فوق لیسانس دارد...

می شود ده ساعت باهش از ادبیات مدرن حرف زد و خسته نشد...

یک تار مویش برایم می ارزد به هزار کرور از این جماعت خام طمع که توی توییتر سرِ تقسیمِ پوست خرسِ نگرفته، افتاده اند به جان هم...

ولی می خواهد خودش و گربه اش را چیزخور کند و برود بهشت و خلاص...

من هم دیگر خسته ام تاواریش!...

آنقدر که بدم نمی آمد اگر می شد من هم یک دستی برسانم به سفارت روسیه و عاقبت به عافیت شوم...

امشب هم که گودو نیامد...

ولی یادت باشد که منتظرتم...

قرارمان فردا زیر درخت بید...




رفیقگودو
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید