به خودم میگویم خیلی پیرتر از آنم که باز خودم را بیندازم وسط این مضحکه معرکهها... جمع و جور شدهام و عادت کردهام مصداق شعر آن شاعر یکزمانی جوان و عاشق مایاکفسکی باشم... که به خودش و شعرش و عشقش به یک غمزه کلّا... استغفرالله...!...
هنوز ولی همین یک قطعه شعر سفیدسیاهش را یک کمکی دوست دارم...
"مردان را برای زنان آفرید
زنان را برای کودکان
و این همه را برای شاعران
شاعران را برای چه آفرید،؟... خدا؟..."
ناز میکند شاعر اینجا برای خودش... برای خلق خدا...خودشیفتهوار...
رفیقمان است و اگر بد بگوییم از فرط حسد و میل به ناحق کنیم، لاجرم نمیرنجد ...
شاید...
ولی من نازکردن بلد نیستم و دلم خوش است و به بانگ بلند میگویم...
که 'مرید خرقه ی دردی کشان خوشخویم!'...
باقی بماند برای قانون بقای بغی...
و هر روز که بیدار میشوم بیشتر احساس میکنم با الههی مرگ دیشب دست در آغوش بودهام و صبح دلزده و ملول رهام کرده و رفته برای شاید وقتی دیگر...