بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

این شعر برای تو نیست ارغوان!...

های دخترکِ صفراوی مزاج!...

مرا بخندان...

با آن ناسزاگویی هایی که طعمِ گسِ هوس دارد و آتشین...

و داغ هایی چهل تکه... که دلِ کوچکِ حیله گرت را سوزانده...

خودت را آتش بزن... مرا... شهر را...

دیگر کسی عاشقِ تو نخواهد شد...

چون تو حقیقتِ حیات را دریافته ای...

تو به رازِ همۀ دل های دست خوردۀ ناپاک...

به همۀ دروغ های دلنشینِ بُزدلانه...

به همۀ نامردی های تر دامنانِ محفلِ عشق های صحنه...

پی بُرده ای...

پس برقص... بچرخ... بمیر...

همینطور به بازیگری هات ادامه بده...

مطمئن باش کسی از دور تماشات می کند که جز عشوۀ بندِ زُلف هات... به وقتِ مرگ...

آشفتگی های دیگری دارد...

زلیخا!...


حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید