بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۲ دقیقه·۱۶ روز پیش

قصه‌ی اسب آبی شاخدار...

یعنی حالا می‌توانم هر چی دوست دارم بنویسم؟...این‌را که به من بگویند بدتر دست و دلم می‌لرزد و همه‌ی دلتنگی‌های تنگِ غروبم، تنگِ هم جمع می‌شود زیرِ یک چترِ قرمزِ خالدار... یا سیاهِ بالدار... باران هم که توی خیالات خیسم بند نمی‌آید... و دلم یک‌جا بند نمی‌شود...

هی پرپر می‌زند و می‌رود و یک‌جایی گم و گور می‌شود و باز تا عاشق یا دل‌شکسته برگردد، زبانم لال کار دستش داده‌ام... یا دستم داده... خلاصه که دردسرت ندهم حال و روزم همینطوری بی‌دلیل دچار نوعی سیالیت دیالکتیکی غیر تاریخی است ...

یکوقت خیال نکنی چون عبارت سنگینی است، لابد معنایی هم دارد...

یعنی دقیقاً مقصودم این است که همین‌قدر حرف مفت است که به نظر می‌رسد باشد، مثل خودم که خیلی در حد شرمسارکننده‌ای گرفتار بی‌معنایی شده‌ام... نه از نوع شیک فلسفی‌اش...

از همان حالات مطلقا مبتذل و معمولی که اغلب هستم...

لابد الان لبخند می‌زنی...

اصلا هدفم همین است که بخندی...

بعد آنهمه دلخوری‌ها که برابر معمول به بار آورده‌ام...

حالا هم که گاهی میایی نوشته‌هام را می‌خوانی به‌خودم می‌گویم ای وای من! این یکی را که دیگر نمی‌شود گول زد...

وقتی می‌نویسم مثلا این یا آن... احتمالا دقیقا می‌داند که کدام بنده‌خدایی را می‌گویم...

حالا ولی چند ماهی است مشغول یک قسمت‌هایی از داستان بی‌پایان بی‌گاهان مانده‌ام... یک قسمتش دیگر خیلی اختصاصی به صاحبش تقدیم شده و اجازه ندارم بگذارمش ذیل این نام و عنوان قلابی غلاظ و شداد... ولی این آخری را شاید چند هفته بعد تقدیم سایر خوانندگان محترم بزرگواری کنم که هنوز از من بی‌معرفت بی‌مقدار یاد می‌کنند و حتی می‌پرسند کجایی؟... زنده‌ای؟... پس چرا چیزی نمی‌نویسی؟...

راستی چرا نمی‌نویسم؟... بس که قصه‌ی بهرام به خود مشغولم داشته البته اگر کارهای دانشگاه برایم نفسی باقی بگذارد؟...

یا این هم تاثیر حملات ددمنشانه‌ی دشمنان انس و جن است و بارش باران‌های سیل‌آسای والنسیا؟...

هر چه هست "گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود"... طوری که یک دفعه حمله می‌کنم به نوشتن و وسط تماسی تصویری که لامصب وصل نمی‌شود گوشی را پرت می‌‌کنم کناری و "صم بکم عمی فهم لایعقلون" حمله می‌آورم باز به قلم ورجاوند ویرگول و بند و بساط خلوت قدیمی و برایت می‌نویسم که ... "دوست می‌‌دارمت به بانگ بلند"...یا به قول خودت...

I love you three..!!.

بعد یادم می‌آید چقدر می‌خندیدی وقتی در توصیف یک دوست و دشمنی قدیمی و فراموش شده به خیال خوش طبعی و رفع ملالت‌های معمول و بی‌زوالی که خاطرمان خسته کرده بود می‌گفتم...

شبیه یک اسب آبی که تازه از لای گل درآمده باشد...

حالا خودم مثل اسب شاخداری شده‌ام که ....

اصلا ولش کن...

چه کاری است حالا...

اسب و شاخ را رها کنیم...

از خودت بگو...


یادداشت
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید