بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

مراسلات_ مرقومۀ ششم

آمده بودی... راستی باز آمده بودی!...

و منِ گردن شکسته نبودم!... یادداشتی گذاشته بودی برایم و رفته بودی...

می بینمت که چطور گلبرگ های آن لبخندِ یاسی رنگ فروریخته بود از لب هات...

یک لحظه بندِ کیفِ کوچکت را روی شانه جابه جا کرده بودی...

اگر مثلاً گوشه ای پنهان شده بودم و می دیدمت، خودم همۀ احساساتِ بی آلایش ات را می فهمیدم... از آن چهرۀ شفّافِ آینه وارت...

هرگز به تو گفته ام که از این لحاظ، حالتِ نابِ یک کودکِ ساده دل را داری؟... که خط به خط آنچه را می خواهی بگویی و نمی گویی، می خوانم در صورتِ نازنین ات؟...

وقتی لبخندِ روشنت کمی می لرزد روی لب هات... و کمابیش یکسویه... یگ گوشۀ آن کمی رو به پایین... بعد حتی کمی جمع می شود آن لبِ پایینی... شبیهِ دخترکی خردسال که لج کرده باشد...

بعد غرور می آید سراغت و چانه ات را کمی رو به بالا می برد... اما احساسِ شرمی مبهم در دلت گردنت را قدری خم کرده به یکسو... آن وقت است که می روی سراغِ بندِ کیفِ روی شانه ات و جابه جاش می کنی...

چشم هات برقِ حسرت و انتظاری مبهم دارد...

و در تمام این مدّت نمی دانی که چقدر دوستت دارم!...

می گویی: "نیستند؟... دیگر برنمی گردند؟"

و جواب می شنوی که امروز کمی کسالت داشته و زودتر رفته و تا فردا برنمی گردد...

بعد با خودت فکری می کنی...

طبقِ عادت، خیلی زود تصمیم می گیری... با عجله می گردی توی کیفت...

و چند شیءِ نامشخص و خُرد، به طور همزمان و با صدایی ریز و پی درپی، روی زمین پراکنده می شود...

خجالت می کشی ولی با آهنگِ آمرانه و مطمئنی که خیلی تحسین برانگیز تحتِ کنترلش داری، می گویی:

"می شود بنشینم اینجا؟..."

و قبل از این که با اشاره ای سرد تعارفت کنند، صندلی را جابه جا می کنی از پشتِ میز و می نشینی...

تا اول خرده ریزهات را جمع آوری کنی از روی زمین و بعد تند تند برایم یادداشتی بنویسی...

بعد می روی تا طبقۀ یازدهم... می ایستی یک لحظه پشتِ درِ اتاقی که هیچ نوری از درزِ کرکره های خاموش و نا امیدش، بیرون نمی زند...

ولی باز بی اختیار، یک لحظه دستگیره را تکانی می دهی... انگار بخواهی در را باز کنی...

بعد لبخندی تلخ می زنی و سری تکان می دهی... انگاری خودت را نرم، سرزنش می کنی...

و یادداشت را از زیرِ در، با عجله می اندازی توی اتاق... طوری که داخلِ یک صندوقِ پستی...

می دانی که فردا صبح، موقعی که در را هُل می دهم تا با حواس پرتیِ معمول، خودم را بیندازم توی اتاق، قبل از هر چیز، پیشِ پایم را خواهم دید... و نامۀ تو را...

و با دستپاچگی و دیوانه وار در جست وجوی عینکم بر روی میز، کلّی مدارکِ بیهوده و کاغذهای یادداشت و برگه های پایان نامه را در هم خواهم ریخت... و خودم را رها خواهم کرد توی صندلی و با دست هایی که می لرزد، تای کاغذ را باز خواهم کرد...

و یادداشتت را خواهم خواند عزیزِ دلم!... با تأسّف... با دریغ و حسرت... با اشک...

در حقیقت، خیلی عصبانی هم خواهم شد... از دستِ خودم و غیبتم در جایی که حضورم می توانست برای تو مفید باشد...

و یک احساسِ مبهمِ دیگر هم هست البته... چیزی شبیهِ شگفتیِ روبه رو شدن با اتفاقی تازه...

این که تو هم به حضورِ من نیازمند باشی... این که بتوانم تسلّایی باشم برای دلهره های قلبِ مهربانت...

بعد تکیه خواهم زد به پشتیِ صندلی، تا قبل از این که جرأت کنم باز شماره ات را بگیرم، یک بیت شعرِ حافظ را برایت پیامک کنم...

"چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت... حقوقِ خدمتِ ما عرضه کرد بر کَرَمَت"؟!...






حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید