بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

مرگِ ادامه دارِ نویسنده!


به! به! سلام دوستانِ عزیزم!...یک صبحِ تابستانیِ عالی است به گمان ام... خیلی ممنون ام از حضورتان در کلاس... بله راستی ممنونم! در هر حال لطفِ بزرگی است از طرفِ دوستانِ خوبم که آفتابِ عالم تاب و باغچه های پُر نور و سرورِ محوّطۀ دانشگاه را رها کنید و تشریف بیاورید سرِ کلاسِ نقدِ بنده بنشینید... حالا حضور و غیاب هم که...نداریم...
خوب... ببینیم حالِ شما چطور است؟... سرکارخانمِ الف!... خوب هستید؟... امتحانِ رانندگی چطور شد؟...خوب چه خبرِ خوبی!...جنابِ آقای ب! آن کتابِ جالبی را که مطالعه می فرمودید تمام شد؟...ما را از نتایج اش بی خبر نگذارید!... سرکار خانم لام! همایش چطور بود؟...مفید؟... بله!...حتماً همینطور بوده... جناب آقای میم!... شما خوب هستید ان شاالله!...راستی گربۀ شما پیداشان شد؟...بیایید همچنان امیدوار باشیم... خوب فکر کنم هنوز سایر دوستان هم در راه هستند. اجازه می فرمایید به احترامِ دوستانی که حضورِ به موقع دارند، کم کم درس را از جاهای آسان ترش شروع کنیم تا بقیۀ دوستان هم تشریف بیاورند...

جلسۀ پیش اشاره کردیم که جنابِ بارت معتقد اند مؤلّف مرده است...

بیایید موضوع را کمی روشن تر، آفتابی کنیم...

بیایید مثالی را بررسی کنیم... ماسک های افریقایی! ... مردمِ قبیله نشینِ افریقایی، تا همین حدودِ صد سالِ پیش و قبل از تشرّف به آیینِ مسیحیت، پیروِ برخی آیین هایی شمنی و مبتنی بر جادو بودند... و طی مراسمِ آیینیِ سحرآمیزِ خاصی_ که برای بزرگداشتِ روحِ توتمِ قبیله احتمالاً اجرا می شد_ ماسک هایی را به صورت خودشان می زدند، که امروزه به طرزِ شگفت آوری، هنرمندانه به نظر می رسد و به موزه های اروپا راه پیدا کرده...

نه فقط از لحاظِ قدمت و کاربردهای تاریخی و مردم شناسانه ای که قطعاً دارد... بلکه به خاطرِ قابلیت های هنری اش... حتی هنرمندانِ بزرگِ جنبش های مدرن در اوائلِ قرنِ بیستم، مدت ها مشغولِ مطالعه و اکتشاف و تقلید از اشکال و کیفیاتِ بصریِ زیباشناسانۀ این آثار بوده اند...به خصوص، خودِ جنابِ پیکاسو که حتما معرّفِ حضورتان هستند...

این ماسک ها در قلمروِ زمانی و مکانیِ خودشان، کاربردِ جادویی داشته اند و یک اثرِ هنری محسوب نمی شدند... حتی قرار بوده به نظر باشکوه و ترسناک برسند...نه اینطور فانتزی و قشنگ که الان به نظرِ ما می آیند...

خوب اینجا مؤلفِ اثر کجاست؟...مخاطب کجاست؟...

به! به! جنابِ آقای صاد سرکارِ خانمِ شین! خوش آمدید... می بخشید که وسطِ صحبت هاست و نمی توانم مفصل احوالپرسی کنم... بفرمایید خواهش می کنم...

خوب عرض کردیم در ماسک های جادوییِ افریقایی مؤلفِ اثر کجاست؟...مخاطب کجاست؟...

بله درست می فرمایید مؤلف اثر مربوط به زمان و مکانِ دیگری است _جادوگرِ افریقاییِ قرنِ شانزده مثلاً_ و در زمانِ خوانش اثر، توسّط مخاطب، یعنی انسانِ اروپاییِ قرن بیستم، اصلاً حضور ندارد...

ولی همچنان که می بینیم اثرش هست... و همچنان مورد توجه قرار می گیرد...ولی البته نه از آن جهت که موردِ نظر ِخالقِ آن بوده...

اصلاً در خیلی موارد این طور است... ببینید دوستان!...

شما به مثابهِ یک هنرمند، اثری را خلق می کنید.. بعد آن را در قلمروِ کمابیش بی نهایتِ ادامه دارِ زمان و مکان و در برابرِ بی نهایت مخاطبانِ بالقوّه رها می سازید...

یعنی اثرِ شما را مردم دویست سالِ آینده هم، شاید ببینند... در کشورِ مغولستانِ جنوبی... یا ساحلِ عاج یا امریکا...

مخاطبانِ شما، ویژگی های مختلفی خواهند داشت و از سن و جنسیت و نژاد و طبقه اجتماعی و اعتقادات... و دارای تجربیات درونی و بصریِ مختلف خواهند بود... ولی همۀ آن ها، احتمال دارد اثر شما را ببینند... و طبعاً، هم می توانند، و هم حق دارند دربارۀ آن، داوریِ خاص خود را داشته باشند...

بله مخاطبِ اثر، یعنی هر کسی که ممکن است روزی در جایی با آن روبه رو شود...

و شما که نمی توانید ذهنِ همه شان را در کنترلِ نیّتِ هنرمندانۀ اولیۀ خودتان در آورید!...

شما اصلاً آن جا حضور نخواهید داشت که برایشان توضیح دهید...

اصلاً حقیقت آن است که بر فرض هم باشید، توضیحِ شما دربارۀ اثر خودتان_ که به محضِ آفریده شدن مستقل می شود از شما_ فقط یک خوانش است از میانِ بی نهایت خوانشِ محتمل و مقدورِ دیگر...

یک جورهایی جسارتاً باید عرض کنم که شما حق ندارید ذهنِ خوانندۀ اثرِ خود را به روی دیگر خوانش های ممکن، ببندید به نفع خوانشِ مورد نظر خودتان... و گر نه دچار نوعی فاشیسمِ منتقدانه شده اید!...نوعی آپارتاید هنرمندانه!!...

البته این را من بابِ شوخی عرض کردم!!...

پس خوانش و نظرِ هنرمند دربارۀ اثرش، تنها تا جایی اهمیت دارد، که به مثابهِ یکی از بی نهایت خوانش ممکن یا موجود در نظر گرفته شود و نه بیشتر...

از این لحاظ است که بارت می گوید مؤلف مرده... یعنی حضور ندارد... در واقع، او می خواهد بتِ نیّت مؤلف را بشکند... می خواهد آن نیّت خوانی ها و بزرگ نمایی های مربوط به آن را متوقف کند...

می خواهد بگوید که اثرِ هنری آفریده می شود... نه در لحظه ای که ایدۀ اولیۀ آن در ذهن هنرمند شکل می گیرد... نه در زمانِ خلق اثر با دست های هنرمند... و نه در نتیجۀ آمیزشِ روحِ هنرمند با اندیشه و اثرِ خویش...

که درست اتفاقاً در لحظاتی که اثر با مخاطبِ خود، رو به رو می شود و با ذهنِ مخاطب، وارد فعل و انفعال می شود و می آمیزد ... و نتیجۀ این هم آمیزی... خلقِ هنری است!...

آن جا است که اثر به واقع، متولّد می شود... به منصّه ظهور می رسد... وقتی توسّط مخاطبِ خود رمزگشایی و خوانش می شود...

حتی بارت در این مورد، اصطلاحِ "لذت متن" را به کار می برد... منظورش آن مستیِ سُکرآورِ هم آمیزیِ بی واسطۀ عاشقانۀ مخاطب اثر است با اثر هنری...

البته به واقع، وقتی این رابطه، اتفاق افتد و به اوج برسد... در غیرِ این صورت، شاید از لذّتِ متن و خوانشِ آن نتوان صحبت کرد... ولی در هر حال، نوعی مواجهه به وجود می آید...

جلسۀ آینده... دوستانم... ان شاالله یادآوری بفرمایید تا دربارۀ impression و expression در خوانشِ آثار هنری توضیحاتی عرض کنم خدمتتان...

ای وای...باز هم که وقت گذشت و ما چنان غرق لذت نقد شدیم که اصلا نفهمیدیم گذرِ عمرِ عزیز را... خوب دوستانم ان شاالله بروید و لطفاً فقط به آن کارهایی بپردازید که بیشتر از همه دوست دارید... زندگی خیلی کوتاه است...


مرگِ نویسنده (قسمت قبل)


نقدهنریبارتمرگ مؤلف
حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید