بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

مغالطه ی مشابهت لفظ

می‌خواستم قسمت تازه‌ی بیگاهان را اینجا بگذارم دیدم هشتاد صفحه است و توی ویرگول هواخواهی ندارد... دلم سوخت برایش... اغلب دلم خیلی برای اعضاء و جوارح خودم نمی‌سوزد... مثل قاطر از خودم کار می‌کشم تا از پای و نفس بیفتم... تازه دارم پیر می‌شوم واقعا و درد و حال‌هایی به سراغم آمده که قبلا نداشتم بنابر طبیعتِ جوانی و تندرستی... حالا بماند ناله‌ها برای بعد... گفتم که دلم برای خودم نمی‌سوزد... ولی این‌دفعه دلم برای این قصه‌ی یتیم‌شده که از سال هزار و سیصد و نود و هفت آغاز شده و هنوز به سر نرسیده می‌سوزد..‌. که تازه بر سر راه ناهموار خود دل‌هایی را هم چه بسا سوزانده باشد... خلاصه که این یک قسمت چهل و هشتم داستان گاهِ بی‌گاهان فعلا چونان رازی سر به‌مهر بماند پیش خودم و خودش... تا شاید وقتی دیگر... اما قول می‌دهم ان‌شاالله به زودی از آن بانوی منتظر توی ایستگاه پنجم بنویسم و آرزوهای کوچک دست‌نایافتنی اش...

آرزوهای کوچک کمیابند... اجناس کمیاب گران قیمت اند... پس آرزوهای کوچک گران قیمت اند..‌.

حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید