میخواستم قسمت تازهی بیگاهان را اینجا بگذارم دیدم هشتاد صفحه است و توی ویرگول هواخواهی ندارد... دلم سوخت برایش... اغلب دلم خیلی برای اعضاء و جوارح خودم نمیسوزد... مثل قاطر از خودم کار میکشم تا از پای و نفس بیفتم... تازه دارم پیر میشوم واقعا و درد و حالهایی به سراغم آمده که قبلا نداشتم بنابر طبیعتِ جوانی و تندرستی... حالا بماند نالهها برای بعد... گفتم که دلم برای خودم نمیسوزد... ولی ایندفعه دلم برای این قصهی یتیمشده که از سال هزار و سیصد و نود و هفت آغاز شده و هنوز به سر نرسیده میسوزد... که تازه بر سر راه ناهموار خود دلهایی را هم چه بسا سوزانده باشد... خلاصه که این یک قسمت چهل و هشتم داستان گاهِ بیگاهان فعلا چونان رازی سر بهمهر بماند پیش خودم و خودش... تا شاید وقتی دیگر... اما قول میدهم انشاالله به زودی از آن بانوی منتظر توی ایستگاه پنجم بنویسم و آرزوهای کوچک دستنایافتنی اش...
آرزوهای کوچک کمیابند... اجناس کمیاب گران قیمت اند... پس آرزوهای کوچک گران قیمت اند...