انگاری خیلی هم باعجله پریدهام توی واگن... جوری که دردی خفیف و هشداردهنده، خیلی نرمنرمک بپیچد لابهلای همان مهرههای ناجورِ چهار و پنج کمریام که سه سال قبل دیسکش درآمد و پیرم را درآورد ...
تازه باید خم بشوم و این کوله پشتی خاکآلود را طوری پیش پایم جا دهم که دستوپاگیر مسافران نباشد...
ولی از قضا یکفضای تنگی درست میان دو آقای خستهی گوشی بهدست خالیاست... تازه وقتی سعی میکنم جمعوجور و بیمزاحمت بنشینم، اندک مرحمت و معرفتی خرج قیافهام نموده و اندکی جا باز میکنند... یکی خیلی چاق است و دیگری بگویینگویی از او چاقتر...
برخلاف رسموراه معمول هیچوقت بعد نشستن روی صندلی مترو دست نمیبرم گوشی کذاوکذا را بیرون آورم... بیشتر جهت سرگرمی مردم را تماشا میکنم...
گاهی هم روی ماسک سیاه یک عینک دودی بیمحل هم میزنم...
بیشتر وسواسم از این است که بغل دستی مثلا سرفهای کند و ویروسهای خطرناک همراه آب دهانش بپاشد توی سر و صورتم...
ایمنی بیسامانم که درست و درمان کار نمیکند و ازین دو دفعهی آخری که کووید گرفتم راستی حداقل یکبار تا پای مرگ رفتم..
حتی یک چکه آب اگر میآشامیدم گلاب به روتان بالا میآوردم...
خوراکم شده بود سرم قندی نمکی...
ولی حالا از طرفی در باب این مبدلسازی قیافه... خوشم میاید افسانهپردازی کنم...
انگاری که مثلا آدم مشهوری هستم و قرار باشد خودم را بیهوا و ناشناس ول دهم لابهلای جمعیت...
بعد دیگر با خیال راحت دستفروشان و کالاهای رنگرنگ بیمعنا و مادرها و کودکان خفته و کسانی را که توی تلفن همراهشان بلندبلند دعوا یا احوالپرسی میکنند نگاه میکنم...
ولی امروز نه عینک دارم و نه میتوانم از این دلبرک نوظهورم چشم بردارم...
که یک گوشهای نشسته و...
حواسش نیست...
خیلی جوان است... بیست و دوساله به گمانم...
اما مثل دخترکان سالهای سرکشی روسری اش را درنیاورده...
فقط دنبالهی مقنعهی سیاهش را جمع کرده بالای سر... طوری که موهاش همچنان مستور است و پوست سپید گلوگاهش آشکار...
بهوجهی خیلی قشنگ است...
ولی عجیب و همراه با نوعی لاقیدی دوستداشتنی دخترانه لباس پوشیده...
یکجور از مد افتادهای...
به حالتی که اتفاقا خیلی مطمئن به خویشتن بهنظر برسد...
روپوش سیاه گشاد بلندی با یقهی گرد بدن به وضوح لاغر و باریکش را کاملا پنهان کرده... شلوار چسبان کوتاه و کفش کتانی آبی به پا دارد...
در مجموع حس و حال جامه و زیبایی چهره ی کم نظیرش شبیه یک راهبهی فیلم های کلاسیک است...
و آرایشی نامحسوس و کمرنگ خطوط اصلی چهرهی طبیعی قشنگش را برجستهتر مینماید...
چشمهاش خیلی بزرگ است و دهانش کوچک... و بینی اش دستنخورده و یکخورده پهن...
و گلوگاهش مابین آن دو پردهی سیاه...سپید سپید...
لابد اگر نوزده ساله بودم بیمعطلی عاشقش میشدم...
الان البته سعی میکنم نگاهم زیاد تندوتیز نباشد...بس که چشمهام خسته است...
بیشتر میبندمشان... و سعی میکنم با خیال همین دخترک زیبا... و نوزدهسالگی نامراد از دسترفته خویش لحظاتی خلوت کنم...
بعد او اما از جایش در گوشهی واگن بلند میشود و صندلیاش را به یک خانم مسن تعارف میکند...
دختر مهربانی هم هست ...به گمانم...
وقتی بلند میشود و چرخی به اندام نازک کشیده اش میدهد...دنبالهی گیسوی بلوطی رنگ پریشانش از لای پارچههای سیاه برق میزند..
جوری است که احساس کنی از زمان دیگری آمده...
بهخصوص که جای گوشی موبایل یک کتاب را توی دستش گرفته و انگشتش را لای آن نگهداشته تا احتمالا صفحه مورد نظر را گم نکند..
سعی میکنم بدون عینک اسم کتابش را بخوانم...
نمیشود...
فقط کلمهی "هنر" قابل تشخیص است...
یعنی" هنر چیست لئوتولستوی" را میخواند... عجب...
شاید هم کتاب "هنر بیخیالی طی کردن" باشد...که اخیرا خلاصهی صوتی اش را شنیدهام و بهنظرم خیلی برای سن و سال او مناسبتر است...
دیگر رسیده ام ایستگاه شهید قدوسی و باید این معشوقک را بگذارم و بروم...
حیف...
همین یک افسوس مختصر..
سالهاست که دل کندن برایم کاری در حد آب خوردن و گوش دادن به اعتراضات بیپایان دانشجوهام است...
ولی از کارتخوانهای خروجی که عبور می کنم... باز می بینمش که دو قدم پیشتر از من راه میرود...
دیگر چهرهاش را نمیبینم ولی بهوضوح حالت تحسین را در صورت عابرانی که از برابرمان میگذرند می خوانم...
بیست سال پیش اگر بود لابد باید میرفتم جلو و خواهش میکردم شماره تلفنی از من داشته باشد...
یا شاید بارها به امید دیدار دوباره اش از همان خیابان میگذشتم....
اما خوشبختانه بیست سال بعد است...
و من همچنان از دانشگاه تا خانه را با مترو میایم...و پیاده گز میکنم...
و آهوکم...یکدفعه کتابش را کنار میگذارد و گوشیاش را در میآورد و قرار سر خیابان را تنظیم میکند...بعد خندان خندان با همان موهای بلند بلوطی و مقنعهی بلاتکلیف خودش را میاندازد روی صندلی جلوی آن بنز مدل بیست بیست و دو...
و اجازه میدهد یک مرد چاق لبهای درشت آویزان پراشتهایش را به نشانهی خوشامدگویی مقدمتا بچسباند بالای پیشانیش...
به مابقی اش فکر نمی کنم...
لابد اگر نوزده ساله بودم الان دلم میشکست...
میروم بنشینم توی ایستگاه اتوبوس...
یادم باشد قطره ضد فشار چشمم را امشب بچکانم...
و اقلا یک امشب به کارهای بیپایان گروه و کلاسهای کسالتبار بیفایدهام فکر نکنم...
میخواهم به حداقل ها راضی باشم...
مثلا همین سه دقیقه عاشقی...