گاه بیگاهان قسمت چهل و شش
از سرگذشت تو با باران چیز زیادی نمیدانم عزیزدلم!... ولی برای من زندگی همیشه اینطوری بوده که قصۀ سرنوشتم در شبهای بارانی رقم خورده باشد... یعنی غالباً در چنان مواقعی یک داستانی به آخر رسیده و حکایت دیگری آغاز شده و نقطۀ عطف ماجرا همواره «آن شب بارانی لعنتی» بوده است...
مَثَلِ اعلاش همان شامگاه پدرامی که انگاری تشتِ آسمان روی سرِمان واژگون شده بود...
بعدِ چاشتِ نیمروز، اردوگاه قشلاقی ایلات را ترک کرده بودیم تا بر خلاف جهتِ کوچِ عشایر، از مسیر مرتفع کوهپایههای حوالی فریدونشهر و بیشههای پُشتکوهفراز شویم و شباهنگام تازه رسیده بودیم حوالی روستای دورَک، که سرمای انبوهِ کوهستان و مهِ سنگین و بارانِ بیامان، راهمان را بریده بود...
بهخصوص که تو، مسیر ناهموارِ چنارستانهای کهن و گریوههای گلآلوده را برمیگزیدی که از میان گردنههای درشتناکِ پوشیده از بلوط و بُنه و کیالَک میگذشت... و داشت بهکلّی زمینگیرمان میکرد... حتی چرخهای چست و چالاک آن رنگلر قَدَرقُدرت تو هم در گل فرو میماند و بیحاصل هرز میچرخید...
سیلاب سرازیر پشت شیشهها مثل حریر پردهای در دست باد موج میخورد و بازوی برفپاککن ماشین پیدرپی قیقاج میرفت و لابهلای غوغای باران عاجزانه غرولند میکرد...
دلم در این گیرودار شنیدن صدای تو را میخواست... کاش میشد کاری کرد یک حرفی بزنی...
پس همینطوری در ادامۀ کوشش تو برای پاک کردن شیشۀ بخارآلود، تکه پارچهای را که روی داشبورد رهاکرده بودی برداشتم و کشیدم پشت شیشۀ پیش چشمهات... و گفتم:
-« بچّه که بودم توی خیالم آن دو اهرم را شبیه دو قامت قوزکرده و غمگین میدیدم که به دشواری، ناموزون و ناهموار میرقصند...»
چیزی نگفتی... حتی شاید صدایم را نشنیدی... ششدانگ حواست به مسیر کوتاه تیرهوتاری بود که امتداد نور ناتوان چراغهای مهشکنِ ماشین نشانت میداد...
شبیه پدرم شده بودی... آنطوری که عصرهای رگباری بندر خرمشهر از گوشۀ خودم توی ماشین- فروشده در بالشتک نرم صندلی عقب- میدیدمش که چطوری صاف و مصمم نشسته پشت فرمان... صامت و متمرکز... و مادرم از زیر چشم تماشا میکرد و حتی جرأت نداشت پیچ رادیو را بچرخاند... و من توی مغز دوسالهام خیال میکردم در چالۀ آب پیش رو غرق خواهیم شد... تُندابهای راه و بیراه جنوبگان، کابوسهای مهگرفتۀ کودکانهام را لبریز کرده بود... توی خواب هم همیشه همان ماشین بود و شیشههای اشکبار و پدر بیاعتنا- که دربارۀ مسیر و مقصد، توضیحِ تسلّابخشی نمیداد... و مناظر خوفناک پشت پنجره... و یک اتومبیل دیگر بر سر راه که تا سقف در گودال سیاه سرشار باران گلآلوده فروشده و معلق بود و آرام زیر و بالا میشد...
بندرگاهِ مهآلود... و مولدِ من... شهر شگرف خوابناکی که مادرکم دوستش نداشت... افسردهاش میکرد و به خواندن فال روزانه و پاورقیهای عاشقانۀ مجلات جوانان ناگزیرش میساخت... در آن بعد از ظهرهای پایاننایافتنیِ شرجیِ داغ و کسالتبار که شیشههای غبارآلود سکوتِ خیابان را تلنگر هیچ صدایی نمیلرزانید، مگر بانگ عوعوی سگان ناطور محّلی که با چوبدست و دشداشه و سربند بلندش طول معبر را بارها میرفت و برمیگشت...
و مادرم به شنیدن صدای ریز و گزندۀ سوت او از دوردست، آرام لای پلکهای صورتیِ خوابآلودش را میگشود... و روی کاناپۀ اتاق پذیرایی این دنده و آن دنده میشد و از میان درز نازکِ لبهای نیمبازش عمیق و آهگونه نفسی میکشید... و من همانطور که سعی داشتم ماشین قرمز کروکیام را آرام و بیصدا روی مسیر لچکیهای حاشیۀ قالی برانم از گوشۀ چشم تماشایش میکردم... و دلم گرم و گرمتر... آرام آرام ذوب میشد... به دیدار گیسوی بلوطی افشانش که اینسو و آنسو بر مخدهها پراکنده بود... و بازوان باریک بلندش که از ارتفاع کوتاه نیمکت رخوتناک آویخته...
میشد آرام بخزم و خودم را در آغوش مهربانش جای دهم... ولی هرگز جرأت نداشتم... بس که عاشق بودم!...
هر وقت او اراده میکرد میان بازوانش میخفتم؛ ولی همچنان میانمان نوعی احساس شرم و پرهیز یکسویه_ از جانب من_ برقرار بود... در خیالاتم مثل عشّاق قلعههای قرون وسطایی بودیم که او قصههای دنبالهدارشان را در کتابهای قطوری میخواند... که جلدهای قشنگ قرمزی داشتند با تصاویر رنگارنگی از گل سرخ و شمشیر... گاهی هم مرا در عالم اوهام و آرزوهای دورودراز و سفرهای افسانهای خویش سهیم میکرد... با هم مسافر قلمرو امپراتوری شارلمانی[1]میشدیم... و میهمان دربار کنستانتین کبیر[2]... یا کوشک آرتورشاه[3] و دلاوران میزگردش...
مسحور آنهمه رنگ و طعم و نور و زیبایی بودم که او با حضور خود بهارمغان میآورد و مرا در آن غرق میکرد... ولی اغلب برایم همان بانوی مرموز و دستنایافتنیِ محبوس در برج قلعههای جادوییِ خاموش باقی میماند...
با تو هم انگاری بی هیچ دلیلی میشد همینطوری خوشوخرّم بود... در انتهای دومین روز همسفری جادوییمان، همچنان مدام به خودم تذکّر میدادم که «حواسَت هست کجا هستی؟... در کنار او؟... خودت تنهایی با او... و باز "کِی باشد و کِی"[4]بعد صد سال سیاه انتظار، که چنین مجالی دست دهد؟!» ... و انگاری مدام قند و نبات توی دلم آب میکردند...
بعد باز خداخدا میکردم که آن سکوت اساطیریات را تمام کنی و گفتوگویی شاداب و ناب در میان اندازی- مثل شربتِ گلاب و عسل در عصرهای بلندِ حریمِ ایوان عمارت آقابزرگ... و این بار در وسعت دانش بیمنتهای تو... حتی اگر قرار باشد داستانی کنایی و کودکانه تعریف کنی یا بحثی فلسفی و دشوارفهم را در باب نظریات اجتماعی فیلسوفان "مکتب فرانکفورت"[5]به میان آوری و من همانطور حیران و خیره به لبان حیاتبخش تو خوابم ببرد...
ولی راستی از طرفی -در کنار تو- سکوت هم سرشارِ آوازِ باشکوه باران بود و زمزمۀ رازآلود باد... و حکایتِ ناهموار و پرفرازونشیبِ راه... و ناگفتههای تو... و ناگفتنیهای من... و تماشای تو و همۀ عالم پیرامونت... که برایم معنایی شگرف داشت...
پس دیگر دست برداشتم از هر کوششی برای آغاز گفتوگویی ناممکن و بااحتیاط از زیر چشم دیدم که چطور اهرم ترمز اضطراری را با نیرویی بیش از حد لزوم کشیدی... بعد پشت دست چپ را آهسته ساییدی بالای ابروانِ ناگهان گرهدارت؛ فکر کردم لابد باید عصبانی باشی؛ ولی با آهنگی همچنان آرام و قاطع و عاری از خشم یا اضطراب گفتی:
-«بیشتر از این نمیشود ادامه دهیم... دید کاملی از جادّه ندارم... باید صبر کنیم تا لااقل باران بند بیاید...»
نه!... انگاری حسابی سردماغ بودی... لازم نبود از تو بترسم آنجوری که از پدرم توی جاده... بعید بود که یکدفعه مثل او پرخاش کنی یا با نوک انگشت اشاره بزنی روی پیشانیام و هشدار بدهی... «دهانت را ببند!»...
... با وجود این که در حقیقت خیمۀ ضخیم مِهی غلیظ و سنگین بهکلّی احاطهمان کرده بود... و حتی ده قدمی را نمیشد ببینی...
بازدم عمیقی را بهآهستگی- انگاری از سر تسلیم و رضا- فرستادی توی هوا... باصدای نرمی مثل "آه"... و به حالتی شبیه آسودگی تمامقد تکیه دادی به پشتی صندلیات...
کشش ملایمی- شاید برای رفع خستگی- به عضلات دو بازویت دادی و انگشتهات را چندبار نرم طوری روی فرمان لغزانیدی که انگار روی کلیدهای پیانو... بلاتکلیف... که چه قطعهای بنوازی...
پس لابد داشتی فکر میکردی و تصمیمهای ناگزیرِ اساسی میگرفتی...
چقدر از تو بیشتر خوشم آمده بود... از آن خونسردی ساده ولی خدشهناپذیر که کاریتر از هر غمز نگاهی قلبم را نشانه میکرد...
بعد ولی به همان حالت آرمیده و خاطرجمع، صورتت را چرخانیدی به سوی من و چشم در چشمم دوختی... خیلی خصوصی و صمیمانه انگاری... بیشتر شبیه مادرم... مثل این که ساعت هشت صبح یکی از آن جمعههای خاص تابستانی بهارخواب خانمجان باشد و با مادرکم هر دو -سر بر یک بالین- بیدار شده باشیم... و او خورشید طلائی نگاه مهرآمیزش را بر من بتابد... و بازیگرانه زیر گوشم نجوا کند...
-«صبح بخیر پیشی کوچولو!... حالا امروز کجاها برویم؟...»
و با انگشتان نازکش گونهها و گودی پشت گردنم را بنوازد... و تبسّمی بهاری و مهربان چونان گل سوسن روی لبهاش شکوفا شود...
همیشه صبحها که با هم در بسترش بیدار میشدیم، باز کمی از او خجالت میکشیدم...
از تو هم یکخورده خجالت کشیده بودم... آنطوری که داشتی بیهوا آرام و ژرف و شکیبا، توی چشمهام پلک میزدی و عمیق نفس میکشیدی...
یکبار... دو بار... بیشتر...
نگاهت در حد هولناکی میجست و میکاوید... ولی حواست جای دیگری بود...
بعد تصمیمت را گرفتی... یک دستت را تند بلند کردی... بازیگوشانه و خیلی نرم، با نوک انگشت لبۀ کلاه پشمیام را تا بالای ابروهام پایین کشیدی و یکدفعه خندیدی... خنج و بیخیال...
_ «نگران نباش حریف!... حالا میرویم چادر ماشین را هم میکشیم... امشب توفان میشود و سرمای زیرصفر... البته نمیشود موتور یا بخاری را مدت طولانی روشن نگهداریم... باید مراقب برق و بنزین ماشین هم باشیم تا برسیم به خود فارسان... »
برای آن بیخیالی عطوفتآمیزت جان میدادم... بیمعطلی به دنبال تو از ارتفاع امن اتومبیل پریدم پایین... و روی شیب کنارۀ راه، پایم لیز خورد... و تقریباً تا زانو در گل روان فرو شدم... سرت سلامت! خیالی نبود...
چادری که گفته بودی، فراخنای کافی و پارچۀ کنفی زبر و زمختی داشت و در حد اطمینانبخشی ضد آب بهنظر میرسید... ولی در عمل، گشودن و گستردن آن، علیرغمِ غوغای تهاجمِ توفان_ که میخواست چونان بادبانی به اهتزازش درآورد_ کار آسانی از آب درنیامد... بهخصوص که این وسط میبایست از زیر چادر و تنگنای قرصوقایم لای درها برمیگشتیم سر جایمان...
سر آخر هم ناشیگری کردم و پهلویم در اصابت با آهنِ سردوسخت، دردناک و سراپایم طوری خیسِخالی شد که انگاری با لباس افتاده باشم در زاینده رود... کمی هم راستی ترسیده بودم از انقلابِ آشوبوار آسمان و آنحالت نگرانی که بفهمینفهمی داشت در افق آرام چشمهای خودت هم طالع میشد... در کنار طرح کمرنگ و تردیدآمیز تبسّمی که همچنان روی لبهات پایداری میکرد...
ولی بعد بلافاصله به خندهام انداختی... بهبود اوضاع برایت کاری نداشت... همیشه میتوانستی با چند حرکت وضعیت را به حالت رفاه برگردانی... انگار سکان کائنات هم مانند فرمان اتومبیلت در دستهای تو بود...
به سرعت دکمۀ بخاری ماشین را فشار دادی... و گفتی:
_«حالا تا خوب خشک شویم بخاری را روشن میگذاریم...»
خوشم میآمد طوری رفتار میکردی که گویی ضرورت دارد یکایک تصمیمات ریز و درشتت را برای من توضیح بدهی... به نظر میرسید به سرپرستی گروههای پیشاهنگی عادت داری... و بهچشمبرهمزدنی میتوانی همۀ تجهیزات ضروری را فراهم آوری...
پشتی صندلیات را خمانیدی و دست بردی بهجانب کولۀ مسافرتیات در صندلی عقب و یک چراغ قوۀ فانوسی، چند حوله و پتوی سفری، یک فلاسک و دو تا لیوان کوچک دستهدار استیل بیرون آوردی و یکباره با اطوار و لهجۀ فرانسوی خیلی بامزه و نمایشی پرسیدی:
“Excusez-moi, monsieur! Voudriez-vous du thé ou du café?”
در سطح سفیهانهای ذوق کردم و بیاراده بانگ زدم:
-«وای!... واقعاً همراهت آبجوش و چای داری؟... »
و به خنده افتادم؛ وقتی در پاسخ من آنگونه با لحن خودپسندانه و شوخیآمیزی بهخود بالیدی...
-«البته که دارم موسیو حریف!... دربارۀ من چی فکر کردهای؟!...»
بعد باز شرمم آمد از آنهمه ابراز احساساتی که به نمایش گذاشته بودم بابت چای... پس تقریباً خارج از اختیار خویش، سرتکان دادم و گفتم:
-«نه!... ببخشید... هیچی...»
فلاسک و لیوانهات را با دقّت روی پیشخوان ماشین چیدی... انگاری روی میز عصرانه...
بعد آن پتوی پشمی چهارخانۀ سرخ سرخ و حولۀ سفید تاخورده و بهوضوح تمیز را لاقیدانه انداختی روی زانوان گلآلود من...
و یکنفس مکث کردی...
آنک امّا وقت این بود که آشکارا برسی به کاروبار شهرآشوبی... با همان مهارت دستنایافتنی که داشتی...
چشمهات به من خندیدند... ولی با آهنگی مبهمِ شور و شیرین- کمی جدّیتر- گفتی:
-«واقعاً هیچِ هیچ؟!... یعنی تا بهحال اصلاً دربارۀ من فکری نکردهای؟...»
واضح بود که بدت نمیآمد حالا که امنیت گرمای بخاری و رواندازها احوالاتمان را سروسامان داده، کمی هم تفریح کنی... مثلاً با تماشای لکنت و دستپاچگی من موقع یافتن و گفتن پاسخی... که شاید اصولاً برایت کمترین اهمیتی هم نداشت...
شاید تقصیر خودم بود که _با صرف حداکثر قوای خودداری متظاهرانۀ خویش_ هرگز نگذاشتم بفهمی که در برابر تو اغلب چقدر عاجز و الکن میشدم... تا همیشه... حتی همان شهریور شورانگیز سالهای بعد..._ یعنی آن اوّلین و آخرین طُرفه روزهای مطلقاً شورآمیز صمیمیت محض با تو ... _همانقدر درمانده بودم در ادای عبارت "روابط دوستانه"[6]به لسانِ آلمانی که در پاسخدادن به نگاههای شبهعاشقانهات...
سایۀ ملتهب تابستان افتاده بود بر خلوتگاه کوچکمان در بالاخانۀ کوچۀ امامزاده... سنگین سنگین... داغ داغ... ولی از عطر نفسهای تند و گرمای پوست تن تو رایحۀ سردِ سدار برمیخاست... و روی نوازش انگشتانت احساسی مثل خنکای آب جاری بود... انگاری سرِ تیغِ آفتابِ تموز، تن زده باشم به امواج زاینده رود...
بعد توی چشم هام می گفتی... زیر لب... آهسته...
“Unter den Geschmäckern meines Lebens bist du der süßeste!”[7]
و خیلی شگرف و شیرین تکرار میکردی...
“Süßestes...”
“Süßestes...”
“Süßestes...”
زمزمۀ مداوم آرامت- زیر بوسههای نرم مکرّر- نسیم روحافزای اردیبهشتی بود که رایحۀ ریحان و یاس و زنبق بیاورد...
مثل مادر کوچولویم وقتی کنار هم آرمیده بودیم روی آن رختخواب نخودی رنگ و او چشمدرچشم زیر گوشم عاشقانه میگفت:
-«پیشی قشنگه!... تو تنها عشقِ شیرین منی... امید و روشنی قلبم...»
فقط در بستر شبانۀ او بود که میشد گنگ گنگ غرق شوم در تابش مهتاب نگاه و خنده و عطر و عسل...
و با تو...
کمی فرق داشت...
ولی نه چندان محسوس که مرا از غرقاب بیگناهیهای کودکی برهاند...
با تو میشد معصومانه در قعر معصیت غوطه خورد و عاشقی کرد...
“mein Frieden!”[8]
در همان کُنجِ بیکسی و تنگنای دنج و ناپیدا... تا اوج ناکجاها دوستت داشتم حریف!... مجنونوار... و نمیخواستی بدانی چطور... یا چقدر؟...
ناپروا بودی اما _الان بهگمانم میدانم_ که از چیزهایی واهمه داشتی...
_راستی واهمه داشتی؟_... شاید هم از لحظات نخست میدانستی که باید بعد پشیمان شوی و بگویی:
„Ich wollte nicht, dass es so passiert“[9]
فرق تو با مادر کوچکِ من این بود که آن دخترک سودایی هرگز از عشق پرهیز نکرد و پشیمان هم نشد... و بیشک از روز اوّل نمیدانست که میخواست این مصیبتها را بر سرم درآورد...
وقتی بیمحابا مرا در پرسوجوهای عاشقانه غرق میکرد... در شبانگاهان بهارخواب عمارت اصفهان که از آسمان و چشمهاش ستاره و عشق و آرزو میبارید...
-«چقدر دوستم داری پیشی؟...»
صورتش در نور ملایم پنجرههای روشن، قشنگ و ملیح و باشکوه بود؛ حتی قشنگتر از فرشتههای نقّاشی...
زودِ زود جواب میدادم:
-«اندازۀ هممممۀ هممممۀ ستارههای دنیا...!! »
و برای این که وسعت و شدّت عشقم را نشانش دهم، آغوش میگشودم و هر دو بازویم را تا جایی که میشد، میکشیدم... و لبهام را طوری روی هم فشار میدادم که آن "میم" خیلی مشدّد شود...
-«همیشه دوستم داری؟...»
هزاربار هم که میپرسید پاسخم همین بود...
-«هممیشۀ هممیشه مامی جان!...»
بعد بیشتر با من شوخی میکرد... در تاریکروشنای وهمانگیز مهتابی با صورت گرد خوشگلش یک طور بامزهای شکلک درمیآورد... چشمهای خمارآلودش را خیره... و لبهای بینقصش را کج میکرد... دو تا چالۀ خندهدار میافتاد کنج دهانش...
-«اگر مامیات این شکلی بود، باز هم دوستش داشتی؟»
وسط ترس و خنده آرزو میکردم هیچوقت آن شکلی نشود و همیشه مثل فرشتههای توی کتابنقاشیام بماند...
ولی باز هم قدر ستارههای دو تا دنیا دوستش داشتم...
.....
با تو که میخفتم امّا رگبار تند و شورانگیز شهریور روی حلبی داغ شیروانیها و پشت شیشههای عرقکرده غوغایی به راه انداخته بود و این طرف زیر آسایش رخوتآمیز سقف بالاخانه، داستان عاشقانۀ کوتاه ما جریان داشت...
که میگفتی:
“Du bist der Frieden des Regenbogens nach dem Sturm.“[10]
مثل نسیم که بوزد لابهلای گلبرگهای زنبق و اقاقی، گرم و عبیرآمیز زیر گوشم زمزمه میکردی... نفسهات همچنان توفانی بود ولی نگاهت آرامش رنگینکمانها را داشت...
و خوب میدانستی که میخواهی چه مصیبتهایی بر سرم آوری...
میگفتم:
-«میدانی چقدر دوستت دارم میکائیل؟... به هر زبانی...»
نمیدانستی و نمیخواستی بدانی...
... انگشت اشارهات هشداروار لبهام را فرو میبست... نرم و هوسناک...
یا هراسانگیزتر از آن...
لبهات...
در هر حال مصمم بودی نشنوی...
همراه با نازنین تبسّمهای نمکین مقاومتناپذیرت درمیآمدی که:
-«این یکی را دیگر به من نگو... چهقدرش را که بگویی، گرفتار سنجشهای قیاسی صرفهجویانه میشویم... توی بستر نمیخواهم به این گرفتاریها فکر کنم... »
شاید حقیقت ماجرا این بود که دیگر زیاد حوصلۀ حرفهام را نداشتی... تحت و فوق وجودم را عمیقاً میشناختی و اسمم را گذاشته بودی "آرامش" ... و تکلیفم را معیّن ساخته بودی...
با من فقط همین یک چیز را میخواستی... به زعم تو "زیلِنفِغیـــــــدِن"[11]..._با آن یای کشیده و کمابیش ارمنی_... "آرامش خاطر"... یا همان خلاصی از تکلیف... "رها شدن در هیچ"...
با یادآوری پرسش کرشمهوار تو در بیشهزاران پُشتکوه... که آیا تا بهحال هیچ بهتو فکر کردهام... گاهی دلم میخواهد خیلی صمیمانه و بیپرده از خودت سؤال کنم:
«تو چطور عزیزدلم!؟... از اول تا آخرش اصلاً هیچ دربارۀ من "فکر" کرده بودی؟... یا برایت فقط همان یک "هیچِ بزرگ" بودم...؟»
فرقی نمیکند... شاید هم یک "هیچِ کوچک"..."هیچِ شیرین و بامزه"... "هیچِ خواستنی"... خلوتگاهی برای خالی شدن از آنهمه اختناق که جسم و جان شگرف نابغهات را داشت از هم میشکافت...
امّا در آن شبِ نوظهورِ پاییزیِ سفر شیراز_ که سرگردان روستاهای دوردست جنگل زاگرس بودیم و باران میآمد... برایت انگاری هنوز فرق میکرد... تازه دربارۀ من کنجکاو شده بودی... هنوز ناشناخته بودم... باید کشف میکردی به چه کارت میآیم... مصرفم چیست؟...
حالا انگار برای من توفیری هم میداشت!...
اینها را هی میگویم... و دلواپسی عجیبی توی سینهام پیچ میخورد... که تو یکوقت خدای نکرده خیال نکنی خوش نداشتم که به دردت بخورم!... یا ناراحت میشدم اگر از من استفاده میکردی!... باورکن من کشتهمردۀ این بودم که -ابزاروار- تحت امر تو باشم...
و راستی مگر کل ماجرای میان ما_بهقول تو مراوادتمان_ خیلی روان و طبیعی رخ نداد؟!...
اصلاً این که یک جانوری ابلهانه و بیوقفه، دور و بر آدم بچرخد و هواخواهانه ختم "امّن یجیبِ" "دوستت دارم" بردارد... بالاخره هر شخص بزرگوار و پرهیزکاری را هم فکری میکند که ببیند آخر این حیوان به چه زخمی میخورد!... نه؟!
تو که شیرِ شکاریِ بیشهزارهای وحشی و ظلمانیِ کوهستان بودی و به یغماگری خو داشتی...
بهخدا حقیقتِ محض بود این که یکبار _حین بحثوجدل و دعوا_ توی گرگومیش خانۀ امن لعنتی، پیش تو اعتراف کردم ...
"خودم همیشه عاشق این بودهام که آلت دست تو باشم"
حتی همین نخستین بار که قرار بود به افتخار همسفری با تو نائل شوم، از صمیم جانم برایت شعر حافظ خواندم که بدانی سراپای برایت کمان میشوم تا به چشم دشمنانت تیر افکنی[12]...
ولی واقعاً باورم نمیشد این قبیل "غلط کردنها" یک روزی راستی از من برآید...
و در حقیقت اعجاز دستهای آفرینشگر تو بود که میتوانستی هر طور اراده کنی به کارم اندازی...
از یکسو برایت رنگینکمان آرامش میشدم و از سویی کمان چاچی[13]... سلاح نبرد با زنان زورمداری که دیگر دوستشان نداشتی و رهایت نمیکردند تا به حال خودت باشی... یا شاید فقط میخواستی لجشان را درآوری و مثلاً تلافیجویانه در برابر استبدادشان گردنفرازی و قدرتنمایی کنی... در برابر لیلا... و گروسهرتزوگین[14] مادرت...
احتمالاً میخواستی به وسیلۀ من اول لیلا را از عرصه بیرون کنی و بعد گراندوشس را...
لیلا در مبارزه با مادرت آن شمشیر تیز برّانی نبود که نیاز داشتی...
در حقیقت انگاری نه مژده، نه پونه و دیگران و نه لیلا نمیتوانستند آن معصیت کبیرۀ نابخشودنی باشند... آن سلاح خلاصیبخش تمامکننده... گناهی که به واسطۀ آن بتوان از بهشت پیمان با خداوندان تا روز قیامت اخراج شد...
من بودم آن داغ ننگی که قرار بود بشرۀ بدون عیب نخستزادۀ بینقص را لکّهدار کند[15]...
ولی راستی دقیقاً از چه زمانی به این کاربرد دوگانۀ من پی بردی؟... در حالی که منفعل و سرگردان... همانجا در مدار دوردست خودم حول خورشید وجود تو میچرخیدم و انتظار نداشتم نیروی جاذبۀ مؤثّری مرا به تو نزدیکتر سازد...
هنوز پاسخی قطعی برای این پرسش قدیمی وسواسوارِ خویش ندارم...
ولی شاید اگر الان کمی بیشتر فکر کنم، بشود دقیقتر آن مرز تاریخی باریک و تعیین کننده را بیابم که ظرایف رفتار طردکننده و پرهیزکارانهات را یکباره به اغواگری پایمردانه مبدل ساخت...
ولی حتی بعد ماجرای ترخیص شبانه از بیمارستان و آن پرستاری خانگی جانبخش_ که تو یک گام از محدودۀ عهد مودّت افلاطونی پا فراتر گذاشتی و با من پیمان تازه کردی به آن طریق ممنوع نامعهود_همچنان مهرورزیهات به هشدار و حزم و ترحّم آمیخته بود... و مدام تکرار میکردی... "فراموشی... فراموشی..."
خیلی زود هم خودت مرا بردی گذاشتی سر کوچۀ سنگتراشها تا افسارم را بدهی دست خانمجانم که خوب بلد بود چطور مهارم کند... حتّی هرگز ندانستم واقعاً_ آنگونه که ادّعا کردی_ سفری چنان ضروری و زودهنگام در پیش داشتی یا فقط میخواستی مرا به سرعت هر چه تمامتر از خود دور کنی؟
تا شب عید نوروز برسد، من ابله مفلوک راستیراستی شبانهروز سعی کردم به آن لیلةالقدرشریف با تو خفتنها حتی فکر هم نکنم...
توی ذهنم یک خط فرضی زرد رسم کرده بودم_ مثل خط پای سکّوهای ایستگاه مترو_ و تا خیالات بازیگوش نافرمان میخواست یک لمحه از آن بگذرد، فقط به خودم میگفتم... "ممنوع!"... مثل ایستادن روی پلۀ پایین آن ایکاروس[16]های منسوخ غول پیکر خط ویژۀ خیابان ولیعصر...
نگاه میکردم به تابلوی بالای سر و میخواندم...
“Standing on the bottom step is forbidden!”[17]
کار زیاد سختی نبود برایم این که هر وقت به یادت باشم_ یعنی همیشۀ همیشه_ فقط تصویر قدیسوار تو را تجسّم کنم در باغچۀ کلیسا یا در کنار ارغنون تالار دعا یا به هنگام رقص جادویی زیر باران در گورستان متروک ارامنۀ جلفا... همانطور که دوستت داشتم...
ولی خدایا! اگر غلط نکنم از آن اوایلِ آتشین در یکشبِ سوم بهمنماه تا ششمین روزِ یک فروردین مشئوم دیگر برایت یک اتفاقاتی افتاده بود... فکرش را که میکنم در ماجرای فراخوانی به شکارگاهِ فیروزکوه... تو مرا نبرده بودی که معشوقهات لیلا را نشانم دهی... بلکه ... کاملا برعکس میخواستی مرا توی چشمان تیزبین او فرو کنی...
دختر زرنگ با یک نگاهِ بیرمقِ غمزهآلودِ غماز... دستت را خوب خواند... نه؟!...
به محض آنکه_ به طُرفةالعینی_ با یک پرسشِ بیرودربایستیِ زیرگوشی دانست برادرِ جوانتر ِعزیزکردهات نیستم، فهمید که چرا مرا عقب رنگلر سوار کردهای و راهبهراه به من آبمیوه و چیپس و پفک تعارف میکنی و از توی آینه زیر نظرم میگیری...
خیلی بهوضوح میخواستی حرصش را درآوری و دلش را بشکنی... که مثل بقیه جا بزند و میدان را به رقیب واگذار کند...
تو کارآزمودۀ آوردگاه عشق بودی حریفجان!
و شاید اصلا میشد با همان یک تیرِ جفا دو نشان بزنی... البته اگر او کلّ دسیسۀ داهیانهات را با آن شلیک بیتردید و تمامکننده باطل نکرده بود...
قصدت آن بود که معشوقه و مادر را به یک سر تازیانه از خویشتن برانی و بتارانی ...
آسمانِ دشت، گرگومیشِ ابر و آفتاب بود و تندبادِ بازیگوشِ کوهپایه ناخوانده در موی و گریبان پیراهن پیچازیات میپیچید...
مثل تو که خودت را بیدعوتی روی تنگنای تختهسنگ پوشیده از خزه و گلسنگ جا دادی پهلو به پهلوی من...
یکجور اجتنابناپذیر و مطلوبی میان شانۀ افرای پیر و بازوی تو احاطه شدم...
برابرم چشمانداز تنگهواشی بود و فرش گستردۀ سنبلکانِ ارغوانی و گلپر و بوتهزاران گَوَن و نهالستان بید... و یک بعدازظهر معجزنمای بهاری...
کمابیش در کمال شگفتی مجبورم کردی به آغوشت تکیه کنم... گفتی:
- «راحت باش... از چی نگرانی؟... »
بعد به یک نگاه از زیر چشم، دستم را خواندی:
-«شیطنت بروبچهها را بهدل نگیر...»
در بهشت حضورت دیگر از بروبچههای تو و شیطنتهاشان ککم نمیگزید... حتی نگران نبودم تا چه خیالی در سر داری وقتی غنجودلال معشوقه و ملاعبۀ رفقا را رها کردهای تا بیایی آن گوشۀ سایهدار پنهانی از من دلجویی کنی...
تشویشم فقط آن بود که تا کی به همان حال خواهی ماند؟...
بعد بیمقدمه از دلتنگی و اشتیاق گفتی:
-«من شبو روز به فکر تو ام... و تو از من کنارهجویی میکنی بهرام؟!... خاطرات زمستان پیرارسال یادت نیست؟...»
-«فکر میکردم قرار است فراموشش کنیم؟...»
با آن اطوار و لحن بازیگوشانه که چشم چرخانیده و گفته بودی:
“Wow! Wie unerbittlich![18]”
فهمیده بودم داری دستم میاندازی... ولی باکیام نبود...
رحم نکردی و باز با حالتی که ممکن است آدم با کودکی بهانهگیر یا معشوقکی نازکنارنجی حرف بزند... ادامه دادی:
-«یعنی اگر دلت بخواهد میتوانی ستمگر باشی... نه؟»
نمیشد از آنهمه نزدیک نگاهت کرد که چشمهام را با نگاه میجستی...
گفتم:
-«نه!... نمیدانم...»
-«فرقی ندارد ستمگر باشی یا نه!... من دائم دارم خاطرات آخرمان را مرور میکنم... خیلی مشتاقم که بیشتر ببینمت... چرا امروز عصر نیایی برویم آلاچیق؟... یا فردا...»
لابد غرقابی از حسرت و اَلَم در صدام موج برمیداشت و رطوبت اشک نرمنرمک گوشۀ چشمهام جمع میشد...
-«نه نمیشود میکائیل!... باید امشب برگردم اصفهان... به خانمجان قول دادهام... همان میهمانهای کذایی میآیند که گفتهبودم... وگرنه اتّفاقاً خیلی دلم میخواست فرصتی میشد دربارۀ خیام و متون باستانی سرودهای سلیمان و اسطورۀ گیلگمش با هم حرف میزدیم... »
داشتم پردهپوشی میکردم و خوب میدانستم پس از آن همپیمانی فراموشخانهای، خلوت آلاچیق کمابیش به چه معناست... و جوشش ناگهان خون داشت دهلیزهای قلبم را از هم میشکافت...
بهخصوص که آهنگ صدای گرم و شکوهمندت، شکوهآمیز شد...
-«پس چرا میخواهی اینقدر زود بروی بهرام؟!... آلاچیق و خیام و گیلگمش و سلیمان و من_ همه_ در انتظار تو میسوزیم... و بیشتر از همه من!...[19] Ich vermisse dich»
ولی بعد به خودت خندیدی... با همان دلبریهای فریبایی که میدانستم و میدانستی...
-«... ولی اصلاً نگران ضیافت خانمجان هم نباش بهرام جان!... خودم بهموقع تو را برمیگردانم اصفهان... هر چند اگر همان قضیه باشد که میگفتی، ترجیح دارد که یکجورهایی فریبت دهم تا اصولاً به مهمانی معارفه نرسی... نه؟!... اصلاً چرا باید به دست خودم تو را_ مفت مسلّم_ به آغوش رقیب بسپارم؟... »
لابد باید میفهمیدم از تهاجم طعم تازۀ توی دهانم و مغازلۀ دیگرگون ناپروای تو، که قرار بود لیلا بیاید از لای شاخ و برگ بیحیای صنوبر ببیندمان و دق کند و مثل مابقی بگذارد و برود...
و نرفت...
و دودمان نامورِ روبنیان و قبیلۀ مهجور ورجاوند را یکجا به آتش کشید و خاکسترمان را بر باد داد!...
یعنی اگر قرار باشد رشتۀ پارهپارۀ خاطرات_بهقول تو_ مراوداتمان را مرور کنم، به یک استنتاجات پراکندهای هم خواهم رسید...
مثلاً اینکه بهنظرم در آن نهانجای خلوت تابستانیِ کتابخانۀ سرکیس مقدس بیشتر مصمم شده بودی در دسائس خویش...
تند و تیز بازآمده بودی از سفر به دلبردنِ من...
خیلی خاطرجمع و شتابزده...
به آتش گرفتن از من[20]...
به آتشزدن...
همۀ تمهیدات را پیدرپی هم چیده بودی... تلفن ناگهانی در روز تولّدم... قرار ملاقات پنهانی عصرانه در کنج کتابخانۀ خصوصی تو... پیشوازِ نوازشوار "سرناد"[21]و آهنگ پذیرای پیانو...
ضیافت صمیمانه با کتاب کیمیاگری "یونگ"[22]، کواسِ[23]روسی بدلی و ساعت سوئیسی اصل و دعوتنامۀ دانشگاه و دو تا بلیت یکسره و رؤیای سفر به شرق و غرب عالم امکان...
سخاوتمندانه پیشپرداخت خدماتی تضمینی را توی جیبم میگذاشتی و تماشا میکردی که چهسان ریسمان احسانت اسیرم ساخته است... ولی دست از کاروبار دلداریِ بُرنده و بیامان خویش برنمیداشتی...
-« بهرام جان! خواهش میکنم این هدایای ناقابل را بپذیر و اشتباه نکن!... اینها لطفی نیست از جانب من به تو... اصلاً اینبار میخواهم تو نجاتم بدهی بهرام!... باید مسیر زندگیام را کلّاً عوض کنم... کمکام میکنی؟»
هدایای ناقابلت یک دورۀ ششماهۀ رایگان در "باهاوس"[24]افسانهای و یک کمکهزینۀ سهسالۀ تحصیلی بود و یک همسفری بینظیر با تو تا سراسر شرق دور...
نمیگویم آن پیشکشهای بینظیر، لقمۀ از حوصله بیش نبود و به گریه نیفتادم... ولی برای آن که مطیع و منقاد تو باشم و ابزار دستت شوم راستی به آنهمه انعام و ارتشا هم نیازی نبود... فقط لازم بود لب تر کنی... و دو کلام بگویی از جان من چه میخواهی!...
لابد خودت هم میدانستی برایت جان میدادم...
ولی تو هم اصول اخلاقی خاص خودت را داشتی... عادت ممدوحات آن بود که بهای خدمات گماشتگانت را پیشاپیش تمام و کمال پرداخت کنی...
گوشۀ مربع میدان زورآزمایی با عشق گیر افتاده بودم... کیش و مات چشم های تو...
و بیشتر در انتظار آن لحظه که راست یا دروغ بگویی...
-«میدانی که چقدر دوستت دارم!... »
و ماجرای آن اعجاز حیاتبخش_که حتی خیالش از فرط اضطرابم میکشت_ آغاز شود...
یعنی نقل لبهای تو...
که اینبار انگاری عمیقاً عاشقانه بود... به سبک و سیاقی بیتاب... که فتوت آتنی صِرف نباشد...
با وجود همۀ اینها هرگز نمیدانستم که چقدر دوستم داری یا دشمن؟... وقتی پس هر بساوش و نوازشی صورتم را در فاصلۀ پنج انگشت نگه میداشتی... تا بهگمانم توی چشمهام پیامد گیرایی افیون بوسههای خویش را تماشاکنی... و مویم را خندهزنان و بازیکنان در هم بریزی...
بهیقین قیافۀ مضحک یک مفتون مسحور را داشتم... یک شیدای افسونزده... و حق داشتی که به من بخندی...
ولی شاید بهتر بود اعتراف میکردم به نادانی و از خودت میپرسیدم... همانطور بیپروا که توی خواب میشد با تو حرف زد...
-«نه واقعاً نمیدانم چقدر دوستم داری... و راستی چرا؟... »
مثل آن شب بارانی تبدار که تو در اوهام بیماری و استیصال به خانه ام آمدی و همه مشکلاتم را منحل و اشکهام را پاک کردی و در جواب سؤال دردمندانۀ من که «برای چی اینکارها را میکنی؟» با سادهدلی و مهربانی گفتی:
-«چون دوستت دارم...»
و در پاسخ چرای بیمورد من خیلی عجیب و شاعرانه درآمدی که:
-«برای اثبات قضیۀ عشق نیازی به برهان و دلیل آوردن نیست... »
خطای بزرگی نبود بهنظرت؟... که در روز تولّدم توی اتاق کتابخانۀ مردادماهِ جشن ترین ایّام زندگی هم با تو چیزی نگفتم؟... در میان بازوان تو...
بهجز این که:
-«...خیلی بیشتر دوستت دارم... هر روز بیشتر...»
و صدام با هر طپش قلب میلرزید...
و لابد چاره ای نبود مگر در پاسخ، باز لابهلای تبسمهای ترشوشیرین و ملس، مرا ببوسی... نه؟
هوشمندی بود... و یا فتوّت مفرط یا...راستی خاکم به دهن... عشق؟!
یا زبانم لال از من منزجر که نبودی... نه؟... حتماً یک کمی که خوشت میآمد؟... چطور ممکن بود بیزار باشی و بتوانی آنطور شورانگیز...
آخر همان "فتوت مفرط آتنی"ات هم یکطوری طعم تمنّا داشت... سماقیرنگ و داغ.... و شهدآمیز...
دوست داشتم که دوستم داشته باشی... و از هر جهت آن انحنای بی نظیر شانههات را میپرستیدم...
در حقیقت سخت بدان نیازمند بودم... برای یک لحظه آرمش در امنیتش میمُردم... چیز بیشتری نمیخواستم از تو...
باقیش را میخواستم هر آنچه تو بخواهی...
گاهی اما فکر میکنم از همان سفر آذربایجان که پشت دیوار دیرینۀ دیر متروک از حکایت دختر ترسا و شیخ صنعان گفتم، یک خیالاتی در سرت انداختم... یعنی اگر رگبار ناگهان مخلّ خلوتمان نمیشد، با آن همه تنهایی و خواهش مجنونوار من میخواستی چه کنی؟... اگر غلط نکنم حتی داشتی همچنان توی ذهن حسابگرت سبک و سنگینش میکردی، وقتی بر سر راه جلفا توی همان قهوهخانۀ کوهستانی، بهناگاه با لحن کمابیش هشداردهندهای پرسیدی:
-« یعنی اگر زندگی تو را تباه کنم، گناهی مطلقاً نابخشودنی خواهد بود... نه؟...»
حواست نبود و نگاهت را دوخته بودی به نخست دکمۀ بگشودۀ گریبان من... از لای پلکهایی نیمهباز... با فکّین و دهانی انگاری بر هم فشرده... بعد گوشۀ لب پایینت را گرفته بودی لای دندانهات ... و زیر لب زمزمهوار گفته بودی:
-«از لب و دندان من دوری کن بچهجان!...»
چشمهات جوری بود که فوری اشکم بند آمد و قلبم تندتر طپید... تا این که زود الماس نگاهت را از من ربودی و چانۀ قشنگ مستحکمات تکان نامحسوسی خورد... انگار بارقۀ خیالی از خاطرت گذشت و خواستی نادیدهاش انگار کنی...
سر آخر هم باز آسودهخاطر و شیرین شیرین به من و خودت خندیدی...
و با آن وجهِ مألوف مهربان خویش، سرصبر و کمابیش مفصّل برایم از سنت منفور خانوادگی نخستزادگی و پیوستن به کلیسای کاتولیک حکایت کردی... و با انصراف خاطر و غفلتی معصومانه گفتی:
-«البته نمیدانم با این حرفها چقدر حوصلهات را سر بردم... با یک کوهپیمایی مختصر چطوری امروز؟...»
اینطوری که دارم همۀ عاشقانههامان را پیدرپی ردیف میکنم، یکوقت خدا نکرده تصورنکنی بهخیالم چیزی از تو طلبکارم...
در واقع فقط میخواهم بگویم عجیب نبود این که توقّع داشتی من بدانم و خودت هرگز نمیدانستی و نمیخواستی بدانی؟...
وقتی شبانگاهان بازگشت از راه شیراز بود و بیشهزار و پاییز نوزده سالگی...
و تو در همان نخست خلوت بارانیمان زیر سقف رنگلر با ظرافت متینِ میزبانی آدابدان به آهستگی چای را از فلاسک سرازیر میکردی توی لیوانم و با آن اطوار متواضع دلربایت میپرسیدی:
«راستی تا به حال اصلا به من فکر کردهای؟»
کارکشتۀ فنون عشق بودی و فقط بیستوشش سالت بود... و هنوز اسمم را درست و درمان یادنگرفته بودی...
ولی لابد انتظار داشتی یک حرفی بزنم در جوابت... خودم هم قطعاً دلم میخواست حالا که رخصتیام دادهای... اگر بشود پارهای از افکار و قدری از احساس و گرنه همۀ جانم را در قالب کلمات به تو تقدیم کنم...
بیشک پیشانی داغم نیز علیرغم سرما بهشکل شرمآوری سرخ و برافروخته شده بود... ولی از قضا توانستم کاملاً بیلکنت و شمرده و شیدا، خیرهخیره بگویم:
-«میدانم برایت ارزشی ندارد... ولی کاملاً برعکس... فکر کردهام... خیلی هم زیاد... در حقیقت شب و روز اغلب به تو فکر میکنم...»
و فهمیدم که جاخوردهای... شاید پیشبینی نمیکردی اینقدر گستاخ و دیوانه باشم... لب پایینت بالرزش ریز نامحسوسی تکان خورد انگاری بخواهی حرفی بگویی و نگفتی... سکوت محض و موحشِ تو بود و همهمۀ مداوم هولانگیزِ باران... و آن چند لحظۀ طولانیِ ترسناک... بعد با متانت پلکهات را یکبار بستی و بازکردی... بی که نگاهم کنی و بدانم چه خیالی داری... و باز ساکت ماندی...
بعد لیوان فلزی داغ نیمهپُر چای نطلبیده و بهموقع را گذاشتی وسط دستهای سرمازده و آرزومندم... مطلقاً بیشتاب...
خیره شدی به لیوان خودت که میان انگشتان کشیده و گرهدار دستهای بزرگ تو خیلی ناچیز جلوه میکرد... و با آهنگی بسیار باوقار و جدّی پرسیدی:
-«حالا از کجا معلوم که برای من ارزشی ندارد؟... این را بر مبنای شواهدی گفتی؟... یا همینطوری در دفاع از غروری شکننده؟...»
پاسخی که بر سر زبانم میجهید باز بهوجهی، زیادی پیش از موعد، صمیمانه بود... و از طرفی هم میتوانست کاملاً خودزنی باشد...
فرقی نداشت برایم ولی... غرور منکسرم را پیشترها در برابر چشم خلق خرد و ریزریز کرده بودی... و شاید حتی یادت نمیآمد...
گفتم:
-«خیلی واضح است که از من خوشت نمیآید...»
توی چشمهای شنگت میخواندم که از این همه بیپروایی خندهات هم آمده بود...
ولی داشتی عضلات صورتت را به طرز قهرمانانهای مهار میکردی...
با لحنی خنثی و بیتأثر پرسیدی:
-«از تو خوشم نمیآید؟... چطور به این نتیجه رسیدی...؟... »
اگر میخواستم جسارت را تمام کنم لابد باید میگفتم "چون دو بار مرا از کلاسهای آزاد فلسفه غربات اخراج کردی... چون از طراحیهام بدت میآید و "وی شادهههه..."[25]همه را بیهوا میسپری بهدست امواج زاینده رود ... و پونه پناهی... و ...
چون با دیدن من در پای اتومبیل مغرورت دست به دعا برداشتی و حتّی شک داشتی که بگذاری سوار شوم یا نه!... چون همچنان یکیدر میان اسمم را فراموش میکنی و با آن لهجۀ دخترکش آلمانیات میپرسی..."
-« "نا یا"![26]راستی بهرام بودی؟!..."...»
ولی این حرفها را نمیشد زد... خیلی لوس و کودکانه بهنظر میرسید... پس باز فقط گفتم:
-«بیشترش مهم نیست... »
-« بسیارخوب همان کمترش را بگو... مهمهاش را... خجالتی نباش حریف!... »
میتوانستی لوطیمسلکانه بیخیال باشی...
چون بههر صورت من در عرصۀ شطرنج کُشتیِ کلامی با تو به دو حرکت کیشومات و ضربهفنی میشدم... ولی همینطوری بیدقی به میدان راندم... آخ که چقدر از خودم بدم آمده بود!...
-«خجالتی نیستم... »
یک جرعه چای نوشیدی و لبهای نمناکت در پرتو ملایم نور چراققوه، سرخِ برّاق عنّابی شد...
نگاهت مسیر حرکت لیوان توی دستت را دنبال میکرد که چرخانچرخان بازیش میدادی تا باز برسانیش به لبهای لعلگونِ حیرتانگیزت...
خوشدلانه گفتی:
-«خجالتی که بد نیست!... زودرنجی هم بد نیست... بد است که آدم بیحیا و پوست کلفت باشد... هر چند همۀ ما معمولاً ترکیب اضدادیم... مثلاً رفتار تو که الان هم خیلی شجاعانه است و هم شرمآگین... »
انگار فوری فهمیده بودی که رنجیدهام از آن بزرگواری بیغمِ لاابالیوارت...
رندانه معشوق بودی از اوّل حریف!... شبیه معشوق خیالی حافظ...
که "زلف آشفته و خندان لب و افسوسکنان" دیرگاه بر بالینش حاضر شود و از احوالات شبانهاش بپرسد[27]...
"ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت"[28]...
ولی عاقبت آنقدر پابهپا کردم و نرفتم تا خودت ترکم کنی...
...
باز یک جرعه چای داغ نوشیدی و من انگشتهام را که از حرارت آهن میسوخت، روی لیوان جابهجا کردم...
همراه با اشارۀ انگشت گفتی:
-«تا سرد نشده بخور... موهات را با حوله خشک کن... پتو را هم بینداز روی شانهات... هوا خیلی سرد است...»
میتوانستی برادرانه مهربانی کنی... و بعد آهستهتر بگویی:
-«من گوش میکنم... چیزی هست بگو...»
یک حلقۀ موی خیس بازیگوش وسط پیشانیت نوسان داشت... بارانیات را انداخته بودی روی صندلی عقب و نیمتنۀ پشمیات در نور مهتابی فانوس روی داشبورد آبی آبی به نظر میرسید درست به رنگ چشمهات... به آهنگ کلامت گوش سپردم که قدری مشفقانهتر و حتی بیطرفانه مینمود...
و منفعل و محقّر زیر لب گفتم...
- «نمیدانم... نمیخواهم درباره خودم حرف بزنم... »
یکجوری راستی انگاری کنجکاو نگاهم میکردی... و خودبهخودی و با انگشتان یکدست، حولۀ تمیز را میکشیدی روی موهات... طرۀ سربههوا را هم بیهوا فرستادی لابهلای دسته دسته موی کوتاه قشنگِ هنوز کمابیش آشفته و مرطوب... هر چه میکردی بینهایت فتنهساز بودی و حالیت نبود...
من به سرفه افتادم و عجولانه یک جرعه چای را سرازیر کردم ته حلق سوزانم... و سرفهام بدتر شد... لیوان را با شتاب بالای داشبورد گذاشتم و کف هر دو دست را روی دهانم...
به نظرم همۀ سکناتم فضاحتبار بود... ولی تو با اغماضی تحسین برانگیز فقط گفتی:
-«عجیب است!... همه اغلب دوست دارند دربارۀ خودشان حرف بزنند... تازه بد هم که نیست!... جهت آشنایی بیشتر... »
لابهلای تهاجم سرفۀ مزاحمی که سماجت میکرد، گفتم...
- « من دوست ندارم... »
بیهوا حوله را روی زانویت رها کردی و با کف دست چپ میان دو کتف مرا را ساییدی... چند بار محکم... طبیبانه گفتی:
-«... آشنا شدن با مردم را دوست نداری... از چی میترسی؟... چند بار محکم سرفه کن...»
و حتماً که نمیدانستی تو را همینطوری بینوبت _بعد مادرم_ گذاشته بودم در رستۀ آشناترینها ...
-«ببخشید!... »
با کف دست چند ضربۀ نرم به پشتم زدی و باز گفتی:
-«محکمتر... آهان حریف! حالا خوب شد... »
سرفهام بند آمد ولی تو دستت را چند لحظه بیشتر روی کتفم نگهداشتی... جهت اطمینان شاید...
بعد آهسته رهاش کردی در امتداد شیب شانۀ من... و در طول مسیر فرودآمدنش به حالتی که به نظرم خیلی صمیمانه آمد، بازوی چپام را فشردی...
-«بسیارخوب!... پس دربارۀ چی دوست داری حرف بزنیم... بالاخره در این شرایطی که گرفتار شدهایم برای سازماندهی زمان، گفتوگو بهترین و فراهمترین راه است... »
میخواستی فقط جهت وقتگذرانی راز دلگویی کنم؟... بسیارخوب حریف! دور اوّل نوبتِ خودت!... با نوعی احساس مبهم بیشرمی ضمنی دوباره لیوانم را برداشتم و گفتم:
-«داشتیم دربارۀ خودت حرف میزدیم... »
لبهات به حالت شگفتی نشاطآمیز از هم گشوده شد و آهسته خندیدی...
-« آو وایا![29]... داشتیم چی میگفتیم؟... آها!... این که تو اغلب به من فکر میکنی... شبانهروز... »
حالا دیگر رفتارت بهنظرم راستی کمی موذیانه آمد... یعنی در عهد دبیرستان از آن پسرهایی بودهای که قلدری میکردند؟... پس لابد هرگز دست نمیداد که با تو دربارۀ مادر حرف بزنم... و این که چقدر مثل تو میخندید... آزادانه... بیخیال... اشتیاقآمیز..... و خوشش نمیآمد از روزهای بارانی کسالتبار بندر... پشت شیشههای شرجی و مهآلود آن مرسدس بنز استخوانی رنگ مدل 1975 که اهرمهای برفپاککنش بهخیالم به دو گوژپشت عجیب مفلوک میمانست که باوقار و ناموزون روی دریاچهای میرقصیدند... و آب موّاج را قطره قطره و جرعه جرعه به هر سو میپاشیدند... و کفشهایشان انگاری روی زمین میسایید و صدا میداد... مثل پوتینهای خودم که میکشیدمشان روی آسفالت خیس و پدرم غیظی میشد و با سقلمهای از وضعیت ناجورم آگاهم میکرد...
در مجموع وضع هیچکدام مان به نظرم با او جور نبود... من و مادرم را میگویم...
که دور از چشمهای نکتهگیر او پوتینهامان را فرومیکردیم در چالههای لبریز باران... و خوراکیهای غیرمجاز زیر بالش من قایم میکردیم... و از باغچۀ بوستانهای عمومی بنفشه میچیدیم و میگذاشتیم لای گیسوی گلابتونی بلوطی بلندش...
ولی تو کدام طرفی بودی؟... وسواس داشتم که بدانم... اوضاعت که همیشه جفتوجور بهنظر میرسید...
واضح بود که نمیشود با تو راحت درددل کرد...
ولی در هر حال مقاومت نشان دادم و صادقانه و بیپروا دوباره گفتم:
-«بله... تقریباً شبانهروز... »
همچنان در قالب مقاومتناپذیر قلدری دبیرستانی بودی؟... یا فقط داشتی میدان میگرفتی... شاید هم میخواستی در این میان فرصتی فراهم کنی برای تجزیهوتحلیل این تهاجم ناگهانی و نامنتظر فراتر از محدوده...
به هر صورت با آهنگ کمابیش نیشداری پرسیدی:
-«خوب دربارۀ من به نتیجه ای هم رسیدی؟»
مهم نبود این که چقدر آزارم کنی...
گفتم:
-«فکر میکنم بله!...»
-«خوب... حالا از نظر تو من کیام؟؟...»
یعنی آماده بودی که یکبار دیگر _شبیه مادرم_قشنگوبیخیال به من بخندی؟... اینبار با صدای بلند؟... پس چرا یکدفعه گوشۀ لبهات جمع شد و پلکهات بهطرزی نیمهمحسوس گشودهتر...
آبگینه بر سنگ زدم[30]و دلیرانه زیر لب گفتم:...
-«تو کیهستی؟... بدیع شمایل!... یار من و شمع جمع و شاه قبایل... »
باز یکّه خوردی... مغلوب دیوانگی من شده بودی؟... اگر هم اینطور بود من چیزی ندیدم جز همان حرکت مختصر لب زیرینت انگاری بخواهی حرفی بگویی... و نگفتی...
از خاموشی و بیشتر از آن از چشمهای شوخ ستیزهگرت ترسیدم و خراب کردم... زود گفتم:
-«البته این یک شعر است... از استاد غزل سعدی... میخواهی برای سازماندهی زمان بخوانمش؟... »
پس چرا این اصطلاح تازۀ "سازماندهی زمان" تو را تکرار کردم؟ ... انگار بخواهم کنایه بزنم مثلاً...
بعد چون هنوز با همان حالت عجیب و مبهم نگاهم میکردی، راستی دستپاچه شدم و هذیانوار گفتم:
-«یا مثلاً شاید تو بخواهی دعایی بخوانی تا باران زود بند بیاید و نیازی به وقتگذرانی با شعرهای بیربط من نباشد؟...»
وه که چقدر مزخرف میگفتم!...
خوشبختانه نور فانوس فقط آن گونههای زاویهدار چهرۀ سردیسوار تو را روشن میساخت و احتمالاً پیشانی سرخ من در سایه نیمهپنهان بود...
داشتم در صمیمیشدن با تو بیش از حد شتاب نشان میدادم... نه؟...
و این عادت مذموم تلخ حرف زدن _یکطوری که انگاری از عالم و آدم طلبکارم..._ دست از سرم برنمیداشت...
و باز چقدر حالم از خودم بههم میخورد!...
گفتی:
-«میخواهی باران بند بیاید؟...جدی که نمیگویی؟... باران برای این دشتها خوبست... تازه به ما هم دارد خیلی خوش میگذرد...»
-«معذرت می خواهم... دارم مهملات میگویم...»
در ادامۀ همان لحن شیطنتآمیز و کمی آزارگرانه پرسیدی:
-«دربارۀ باران...؟... یا دربارۀ من؟... »
یعنی میدیدی چقدر با هر پرسش و پاسخی آشفتهتر میشوم؟...
-«دربارۀ تو؟... نه!... چرا؟... در واقع...»
خیلی ساده پریدی وسط جملهای که در غیر این صورت نمیدانستم چطور ادامهاش باید داد... لیوانت را گذاشتی بالای صندوقچۀ میان دوصندلی و گلویت را با صدایی خیلی آهسته صاف کردی... احتمالاً به قصد یک تغییر لحن اساسی... بعد خیلی جدی و با متانت_گرم و غمگین و آبنوسی_ گفتی:
-«از چی دلخوری بهرام!... نمیخواهی راحت بگویی در دلت چه میگذرد؟...»
به نام خطابم کردی... دیگر اسمم راحت توی دهنت میچرخید با یک رای مبهم حلقی و یک الف کشیدۀ ارمنی...
وای میدانی؟!... دمبهدم بیشتر از خودم بدم میآمد... زشت حرف زده بودم... دلخوری که نبود... میخواستم درگیرت کنم امّا با ناشیگری...
قلب نادانم تندتر میکوفت...
پس همینطوری عقبنشینی کردم و گفتم:
-«شعر را نخوانم؟...»
با آن وفاق بزرگوارانه، انگاری در قالب نقش معلّمانهات، بیدرنگی گفتی:
-«خواهش میکنم بخوان... »
همچنان که خودمان را پیچیده بودیم لابهلای خشکی و طراوت پارچههای نظیف خوشبو و دستها و نفسهای یخزدهمان را با بخار دومین لیوان چای جلا میدادیم...
و من آرام آرام ذوب میشدم و چکه های باران از نوک موهام داخل چای میچکید و عطر آشنای آن در مشامم با رایحۀ غریب و تازۀ کاج میآمیخت... خواندم... خیلی آهسته و شمرده... با ضرباهنگی یکنواخت... لابد داشتی زیر نور وهمآلود مهتابی فانوست نگاهم میکردی... ولی من زهره نداشتم دورتر از دستهای خودم را نگاه کنم... خیال نکنی دلم نمیخواست ببینم که چطور چشمهات ژرف و خردمندانه به من میخندیدند... جرأتش را نداشتم...
«چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل!
یار من و شمع جمع و شاه قبایل!
جلوه کنان میروی و باز میآیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون
ذکر تو منسوخ کرد عهد اوایل
نام تو میرفت و عارفان بشنیدند
جمله به رقص آمدند سامع و قایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه مانع است و نه حایل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند
دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد
ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل
با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسایل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار
عشق بچربید بر فنون فضایل»
بعد باز به آن طرز احمقانه و شرمآور به سرفه افتادم...
این بار انگاری از من پرهیز کردی و فقط صبورانه منتظر ماندی تا آن حملۀ اضطرابی سرفه بند بیاید...
از سر افراط و گستاخی ترسانیده بودمت یعنی؟...
شعرخواندنم کار زشت و اشمئزارآوری بود...؟...
الان داشتی دربارۀ من چه فکری میکردی؟
این دلواپسیها نفسم را بند آورده بود...
بعد امّا تو آرام و باوقار و شمرده گفتی:
-«خیلی خوب شعر میخوانی بهرام!... حالا بیشتر دلت میخواهد شاعر بشوی یا معلّم شعر و ادبیات...؟»
خیلی صاف و ساده پرسیدی... حتی با مهربانی... و دیگر رنگ هیچ آزارگری یا شیطنت تحت کلام آهنگینت نبود...
یکدفعه حالم خوش شد و به سرم زد از همۀ آرزوهام پرده بردارم...
پس از رؤیای رقیق و ناممکن رفتن به ارتفاعات تبّت گفتم و ...اعتکاف در معبد پوتالا[31]... سیر و سلوک در نقاشی تائویی[32]... یافتن خویشتن حقیقی خویش... نائل شدن به نیروانا[33]... تحقّق کامل فرآیند تفرّد... و از رهایی محض...
و خیلی هم زیاد حرف زدم... شاید پانزده دقیقه یکبند... من که دقایقی قبلتر به دروغ ادّعا کرده بودم دوست ندارم از خودم بگویم...
چرا باید میترسیدم از این که تو شاید تحقیرم کنی؟... در برابر تو که حقیر عالم بودم و خیالیم نبود...
فقط نوعی ترس غریزی از آزاردیدن بود بهنظرم...
هر نگاه و لبخند و کنایۀ کلامی تو برایم چونان تیغی میشد که در زخمهای دلم فرو رود...
بیدریغ...
ولی تو باز داشتی خیلی موقّرانه و دقیق نگاهم میکردی... انگاری با علاقه حتّی...
گفتی:
-«عالی است... قابل تأمل است که میخواهی در عالم هنر از "داشتن" و "انجامدادن" به بینیازی و استغنای"بودن"[34]برسی... این به نوعی یعنی سکونت در هنر... "هنرمند بودن"... نه "کار هنری کردن"... پس اگر درست نتیجهگیری کرده باشم، تو رسالت خودت را به نوعی در مراقبه از طریق هنر یافتهای... »
بالاخره توانستم یک جرعه چای گرم را چشمدرچشم تو بنوشم و به سرفه نیفتم...
گفتم:
«.... " و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم"[35].......»
و ببینم که چطور تبسّم سفید و شنگرفیات، رنگ خوشی و شگفتی توأمان یافته بود...
-«تو فوقالعادهای بهرام!... حیف اینقدر دیر با تو آشنا شدم!... »
یعنی داشتی فقط مرا تحسین میکردی؟... یا ضمناً میخواستی حقیقتی تلخ را به میان آوری...
-«این شعرهای قشنگ تو مرا به یاد یک قطعهای انداخت... البته من مثل تو در ادبیات فارسی دانشی ندارم... پس اگر اجازه بدهی یک شعر از هاینریش هاینه[36]شاعر رمانتیک آلمانی بخوانم که بهنظر میرسد اتّفاقاً به ادبیات شرق_بهخصوص ایران_ علاقه داشته و حتّی منظومهای دربارۀ فردوسی توسی سروده است... عنوان این شعر هستDer Asra
یا همان اسراء[37] که در خیال شاعر نام یک قبیله و در زبان عرب به معنی "سفر شبانه" است...»
“Täglich ging die wunderschöne"
Sultanstochter auf und nieder
Um die Abendzeit am Springbrunn,
Wo die weißen Wasser plätschern.
Täglich stand der junge Sklave
Um die Abendzeit am Springbrunn,
Wo die weißen Wasser plätschern;
Täglich ward er bleich und bleicher.
Eines Abends trat die Fürstin
Auf ihn zu mit raschen Worten:
Deinen Namen will ich wissen,
Deine Heimath, deine Sippschaft!
Und der Sklave sprach: ich heiße
Mohamet, ich bin aus Yemmen,
Und mein Stamm sind jene Asra,
Welche sterben wenn sie lieben.”
«بیگاهان... هر روز...
آنجا که چشمههای سپید فوران دارد...
دختر سلطان قدم میزد... بالا و پایین...
در کنار آب...
درخشان و زیبا و دلپذیر...
هر روز...
بیگاهان...
آنجا که چشمههای سپید فوران دارد...
آن غلام جوان میایستاد
بر کنارۀ آب...
و هر روز پریدهرنگ و پریدهرنگتر میشد...
عاقبت یکشب...
شاهزاده خانم آمد...
و به نرمی ولی باشتاب از او پرسید
میخواهم بدانم اسم و رسمات چیست ... و از کدام سرزمین و قبیلهای...
و غلام پاسخ داد
نام من محمد است
اهل یمن
و از طائفۀ اسراء هستم...
از همان مردمی که وقتی عاشق شوند، میمیرند...»
آوای سخنت به گوشم به جوشش خیزابهای گرم و آرام دریای جنوب میمانست... گرم و اصیل و اندوهناک...
اصل شعر را _به زبان آلمانی_ بیشتابی نغمهوار و آهنگین خواندی و بی آن که من بپرسم معناش کردی...
نمیشد چیزی بگویم... خود را مشغول کردم به چرخاندن اهرم کنار دستم تا شیشۀ ماشین قدری گشوده شود... و غوغای باران در خود حل کند صدای طپش قلبم را _که در گوشم می پیچید و خیال میکردم حتی تو هم میشنوی... ولی قطعاً که نمیتوانستم جلوی ریزش اشکهای رسواگر را بگیرم...
باید سعی میکردم عمیق نفس بکشم... صورتم را رو به پنجرۀ مستور چرخانیدم... بهوجهی که انگار راستی بشود از آنجا بیرون را تماشا کرد...
و حتماً دیدی که گریه میکنم... چون بی مقدمه یکباره_ گویی در ادامۀ گفتگوی شاعرانهمان_ این را هم افزودی...
-«من دارم از ایران میروم... بهرام جان!...»
من از سیروسلوک آفاق و انفس در عالم اوهام و آیندهای که هرگز نمیآمد با تو حرف زده بودم... و شاید طبیعی بود که تو نیز از سفرهای واقعی محتومی که در پیش داشتی، بگویی...
ولی این "بهرامجان" گفتنات به این معنا بود که... از من توقعی داشتی؟...
"بهرام جان! لطفاً سر صندوق را میگیری؟..."
"بهرام جان! داروها را میچینی توی سینی کنار دستم؟"
"بهرامجان! کمک میکنی لوازم را بگذاریم داخل صندوق ماشین؟"
"بهرامجان! میآیی چادر ماشین را هم بکشیم؟ امشب هوا خیلی سرد میشود..."
و این ششمین باربود که صدام میزدی "بهرام جان"!
بهرام جان! حیف شد اینقدر دیر با تو آشنا شدم... "وییی شاااده"![38]... میشود لطفاً تا ابد فراموشم کنی؟...
و چه خوب که میشد اشکهای اشتیاق و عشق و حسرت و دلتنگی را پشت شعر محزون و ملیحِ تو پنهان کرد...
گفتم:
-«شعر بینهایت زیبایی بود... پس ظاهراً برخی شعرای مکتب رمانتیسیسم[39]اروپا بهطور کلی به ادبیات شرق هم التفات داشتند...»
پاسخم سکوت و صدای باران بود...
طوری که ناچار برگشتم و دیدم که آرنج یکدستت را تکیه دادهای به داشبورد... کمابیش بهطور کامل رو به من نشسته بودی و انگاری داشتی با نگاهی خیلی دقیق حالو روزم را بررسی میکردی...
با آن چشمهای دانا و مهربان...
میدانستم طفره روی جز پشیمانی برایم نخواهد داشت... پس دل به دریا زدم و پرسیدم:
-«یعنی کی میروی؟...»
-«فعلاً هفتۀ آینده... »
وقتی تو یکباره و با آن آگاهی اساطیری خودت را موظف دیدهبودی مرا_ که اخیراً داشتی اسمم را یاد می گرفتی_ در جریان برنامۀ آینده ات بگذاری، لابد زیاد غیرعادی نبود اگر من بیشتر کنجکاوی میکردم...
طرز نگاه غمخوارانه و لحن دوستانهات هم به من بیشتر جسارت می داد...
-«فعلاً؟... یعنی باز هم برمیگردی؟...»
زیرلبی به من خندیدی... طوری که به سادهدلی طفلی بخندند... ولی بعد با لحنی کاملاً جدی گفتی:
-«بله!... احتمالاً تا اواخر ماه مئارتس " برمیگردم... پیش از این که کلا نقل مکان کنم... »
دیگر جرأت نداشتم چیزی بپرسم ولی خودت گفتی...
-« در حقیقت چند مسافرت پیدرپی در پیش دارم... برنامهام این است که اوّل یک سفر بروم ارمنستان... بعد باید دانشگاههای آلمان و سوئیس را ببینم... هنوز مطمئن نیستم... برای داکتورابیت[40]کجا اقدام کنم... »
بعد سکوت کردی... و انگاری همینطوری بلاتکلیف و بی تصمیم دست بردی و بخاری را خاموش کردی...
شاید فقط برای آن که از من روی بگردانی و دیگر نگاهم نکنی...
که داشتم مثل یک احمق بیشرم بی وقفه اشک میریختم... به پهنای صورت...
ولی اصلاً خودت چرا درست پس از شعر عجیب و افسونگر هاینه از رفتن حرف زده بودی؟...
نکند میخواستی در اشکهام صرفه جویی کنم و همۀ گریهزاری هام را یککاسه تحویل تو و سفرها و شعرهای قتّال خونریزت دهم؟...
و یا اصولا چون با شنیدن شعرت نازکدلانه زیر گریه زدم، به فکر این زخمۀ آخر افتادی...
شاید هم باز نوعی آزارگری بیرحمانه پشت این رازگویی صمیمانه بود... کمی ستمکاری دلربایانه...
خواسته بودی حالا که با سیلیِ نخست گیج شدهام، ضربۀ کاری نهایی را هم فرود آوری...
حالا یک وقت دور از جان فکری نشوی!... باز هم نقل گلهگزاری نیست... هر چه کردی با من بههر صورت دست مریزاد داری!...
سردم بود... میلرزیدم... ولی اگر برگشتم به طرف پنجره تا شیشه را ببندم برای فرار از سرما نبود... از تو پروا داشتم... همچنان ناامیدانه میخواستم اگر بشود صورتم را یکجایی پنهان کنم... که اشکهای پردهدرم را بیشتر نبینی... ولی تو فانوس روی داشبورد را جابهجا کردی تا نور مهتابی بیترحّمش را بر من بتاباند...
شاید اتّفاقاً میخواستی خوب تماشا کنی که چطور گریه میکنم...
-« بهرام!... به من نمیگویی چی اینقدر ناراحتت کرده؟... »
نه! واقعاً نمیشد بگویم حجم دردی را که میتوانستی از کاربرد همزمان عبارات "حیف اینقدر دیر با تو آشنا شدم!... "، "من دارم از ایران میروم"... و شعر "هاینه" بر قلب آدم وارد آوری...
امّا از طرفی خیلی هم مسخره به نظر میرسید و ناگفتنی... پس تندتند با پشت دست رطوبتِ گرداگرد گونهها و دهان و چانهام را پاک کردم... گفتم:
-«نه! مهم نیست... یاد یک چیزی افتادم... تب هم دارم به نظرم... »
خودم راه خلاصی ازین موقعیت مضحک بغرنج را نشانت دادهبودم و تو هم فوری تسلیم شدی و از این بهانۀ انصراف خاطر نجاتبخش استقبال نشان دادی...
گفتی:
-«صبر کن ببینم... »
و باز پروا را ترک گفتی و بیهوا مچ دستم را گرفتی... به جستجوی نبض... و با کف دست دیگرت پیشانیام را لمس گردی...حتی به وجهی برکف یک دست گرفتیش... دستت فراگیر و خاطرجمع و خنک و شفابخش بود... شبیه دست های پدرم...
انگاری سه سالهام و تب مخملک دارم و پدر خیلی نگران است و با مادر و خانمجان و زمین و زمان دعوا میکند...مرا می برد توی اتاق و آنقدر کنارم بیدار میماند و دستش را نگهمیدارد روی پیشانی ملتهب دردناکم تا گریۀ بیامانم بند آید و خوابم ببرد... کف دستشهاش بزرگ و ایمن است... و نرم و سرد و التیام بخش...
مدتی انگشتهای دست راستت را روی مچ چپ من جابجا کردی...
گفتی:
-«پیداش نمیکنم... چرا اینقدر ضعیف است... »
بعد آرام دست دیگرت را از روی پیشانیام برداشتی و سرانگشتانات را گذاشتی روی گلویم...
گفتم:
-«معذرت میخواهم...»
انگاری با بیحواسی و خونسردی توأمان پرسیدی...
-«برای چی؟... »
-«نمی دانم برای همه چیز... برای این سفر خیلی اشتیاق داشتم... الان احساس میکنم کلا خراب کردهام... »
با دست راستت که از مچ من جدا کردی، صفحۀ ساعت مچیات را چرخانیدی روی دیگر دستی که هنوز بر گلویم قرارداشت... حواست جمع شمارش بود... مهم نبود من چه میگویم... حالا فقط طبیب بودی...
... گفتی:
-«نبضت خیلی تند میزند... بیشتر از صدتا در دقیقه... پیشانیت هم خیلی داغ است... ممکن است سرماخورده باشی... ولی یک قاشق شربت مسکن حالت را بهتر میکند... سردرد یا گلو درد هم داری؟... »
گفتم:
-«نه... خوبم فقط... "عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی"[41]...»
فکر کردم که خوشبختانه معنای عبارت را نفهمیدی... همانطور که من اشعار آلمانی و دعاهای لاتینی تو را نمیفهمیدم...
یعنی نگاهت از مفاهمه حکایت نمیکرد... امّا واگذاردیام و هر دو دست را آهسته رها کردی روی زانوی خودت... مدتی خاموش بودیم... بی هیچ معنایی...
چقدر طول کشید؟... سی ثانیه؟... دو دقیقه؟...
تا بتوانم به خودم جرأت بدهم و نگاهت کنم از زیر چشم...
که باز دست راستت را قدری بلند کرده بودی به سوی من... این دفعه بی آن که لمسم کنی... کف دستت رو به بالا بود... انگار قرار باشد چیزی از من بگیری...
سرت به یک طرف خم شده بود و داشتی یکجور عجیبی توأمان مایل و مستقیم نگاهم می کردی... حالتی داشتی انگاری همزمان مردّد و مصمّم...
وقتی سخن آغاز کردی در امتداد آهی نسبتاً عمیق، نسیمِ نفسات آرام و عطرآگین، طعم دوشاب افرا داشت و عصارۀ سدروس...
و چقدر بهار بودنت را دوست داشتم از همان پیمان بستنهای نخست... تا آخر... راست یا دروغ...
با لطافت نوازشی نامنتظر ناگاه گفتی:
-«من برای همیشۀ همیشه که نمیروم حریف!... حسرتم برای فرصتهای از دست رفتۀ گفتوگو با تو بود... گفتم که برمیگردم... احتمالاً اوائل بهار آینده...»
دانستم که تو طرف مادرم بودی... طبیبانه حال آدم را زود تشخیص میکردی...
-«با من دست نمیدهی بهرام!؟... تا به هم قولی بدهیم؟... »
دست راستم را گذاشتم روی دستت... یک لحظۀ کوتاه مؤدبانه و صمیمانه دستم را فشردی و تکان ریزی دادی... و به خود جرأت دادم که یکبار دستت را بفشارم... بعد خواستم زود رهاش کنم ولی تو باز بیعت نگاه داشتی...
عجیب نبود؟...
با دستپاچگی پرسیدم:
-«قول میدهم... ولی چه قولی؟... »
خندهات آمد... ولی به رویم نیاوردی و بیشتر نکتهگیری نکردی... خلاصه فقط گفتی:
-« مثلاً قول رفاقت چطور است؟... »
بعد یک شیشه شربت تببر و یک بسته دستمال جیبی را گذاشتی توی دستهام...
[1] Charlemagneنخست امپراتور قرون میانه که سرزمینهای اروپایی را متحد ساخت، قرن نهم میلادی
[2] Constantinus Augustusنخستین امپراتور روم باستان که مسیحی شد در قرن چهارم میلادی
[3] King Arthurپادشاه افسانهای قرون وسطایی انگلستان
[4] کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی/من باشم و وی باشد و می باشد و نی (مولانا)
[5] Frankfurter Schule
[6] Freundschaftliche Beziehungen تلفظش به آلمانی سخت است... میتوانید امتحان کنید...(یا خاطرتان هست؟)
[7] در میان همۀ طعمهای زندگیام تو شیرینترینی...
[8] آرامش من!
[9] نمیخواستم اینجوری شود...
[10] تو رنگینکمان آرامشی پس از توفان
[11]Seelenfrieden
[12] قد خمیدۀ ما سهلت نماید اما/ بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد (حافظ)
[13] چاچ نام قدیمی تاشکند؛ انگاری کمانهای مرغوبی آنجا میساختهاند در عهد کهن
[14]Großherzoginمعادل گراندهدوشس فرانسوی یک لقب اشرافی اروپایی
[15]سفر اعداد (2:9) "به فرزندان اسرائیل بگو، که آنها باید یک گاو سرخ بدون خال بیاورند، که بدون عیب بوده و هیچوقت یوغ بر گردن آن انداخته نشده باشد."
[16]Ikarusنام یک شرکت مجاری تولیدکننده اتوبوسهای پلهدار که برخی مدلهای آن در دهه هفتاد ایران رایج شد
[17] ایستادن روی پله پایین ممنوع!
[18]وای! چقدر بیامان!
[19] دلم برایت تنگ شده
[20] که تند و تیز به دلبردن من آمدهای/ شتاب چیست به آتش گرفتن آمدهای؟ (ابراهیم ادهم)
[21]Serenade
[22]Carl Gustav Jung
[23] نوشیدنی سنتی محبوب اسلاوها
[24]Bauhaus
[25] Wie schade...!چه حیف!...
[26]na ja! اوه خوب!...
[27] زلف آشفته و خوی کرده و خندانلب و مست/ پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست/ نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان/ نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست/ سرفراگوش من آورد و به آواز حزین/ گفت ای عاشق غمدیدۀ من خوابت هست؟ (حافظ)
[28] ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت/ به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟
[29] Oh la la!...شاید بتوان گفت معادل آلمانی عبارت فرانسوی Au weia!
[30] دیشب دوهزار نام برننگ زدم/ بر دامن آن عهدشکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال/ هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم (حافظ)
[31] Potalaصومعه مقدس پودائیان و اقامتگاه سابق دالایلاما در تبت
[32] نوعی از نقّاشی چینی که هنرمند در آن در پی رسیدن به جوهر جهان بود و بیشتر شامل طراحی از طبیهت کوهها و آسمان میشد...
[33] واژهای سانسکریت مرتبط با ایین بودا و تقریباً به معنای عمق آرامش ذهن است...
[34]“To have” ,“to be” , “to do”اریک فروم در کتاب داشتن یا بودن فلسفۀ روانشناسی تحلیلی خود را بر این مبنا شرح میدهد
[35] شعری از حسین پناهی
[36] Heinrich Heine
[37]Der Asraنام شعر در زبان آلمانی به این صورت است. ضمناً الاسراء نام یکی از سورههای قرآن کریم است که در آن به سفر معراج حضرت رسول (ص) اشاره شده است.
[38] Wie schade!
[39] Romanticism
[41] برایم سخت است این که مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم (دعای ندبه، 46)...