بهرام ورجاوند
بهرام ورجاوند
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

گله ای ز طُرّه اش...

غزالک رعنای رمیده از من...

نه پاسخی به شب بخیرهای دلم...

نه نظری بر قسمت اول داستانی که بنظرم با آنهمه هیجان انتظارش را می کشیدید و توقع بنده نوازانه ی شما بزرگترین انگیزه ی نوشتن هام شده بود...

و نه صباح الخیری به این بلبل نعره زن سراپرده ی ناپیدای گلستان خیالتان...

معنایش چیست؟...غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح؟...

مشغله و خستگی؟

انصراف خاطر از دغدغه های دستنویس و زندگانی این حقیر...

یا چیزی در داستان یا دیگر نوشته هام پیدا شده ... موجب دلسردی...

در هر حال بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود...

دعاگویتان... کشته ی غمزه ی شما... هرزه گرد ناشنیده پند...سزاوار تیغ مژگانتان... همان بیچاره ی دلنگرانی که مجنون وار مشتاق زیارتتان بود...

حقیقت آن است که من در عصر تاریکی می‌زیم. ناب‌ترین واژگان ابلهانه می‌نماید. جبین صاف حکایت از بی‌خیالی دارد و آن‌کس که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است.(برتولت برشت)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید