غزالک رعنای رمیده از من...
نه پاسخی به شب بخیرهای دلم...
نه نظری بر قسمت اول داستانی که بنظرم با آنهمه هیجان انتظارش را می کشیدید و توقع بنده نوازانه ی شما بزرگترین انگیزه ی نوشتن هام شده بود...
و نه صباح الخیری به این بلبل نعره زن سراپرده ی ناپیدای گلستان خیالتان...
معنایش چیست؟...غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح؟...
مشغله و خستگی؟
انصراف خاطر از دغدغه های دستنویس و زندگانی این حقیر...
یا چیزی در داستان یا دیگر نوشته هام پیدا شده ... موجب دلسردی...
در هر حال بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود...
دعاگویتان... کشته ی غمزه ی شما... هرزه گرد ناشنیده پند...سزاوار تیغ مژگانتان... همان بیچاره ی دلنگرانی که مجنون وار مشتاق زیارتتان بود...