یک شب سرد و طولانی که هر ثانیهاش چند سال بزرگ شدهام.
همان شبی که تا صبحش سر گردان بودم....
همان شبی که پوست انداختم و تبدیل به آدم دیگری شدم، البته چندین ماه طول کشید تا درد پوست انداختنم کم شد. هنوز هم دردش خوب نشده اما هر روز که دارد دردش کمتر میشود توجهم بیشتر به پوست جدید جلب میشود.
یک شب تا صبح نخوابیدم و فقط به خود می پیچیدم و تمام آرزویم این بود که آن شب صبح شود. گاهی میرفتم داخل ضریح، گاهی میآمدم بیرون اطراف حرم، گاهی میرفتم گوشه ای را پیدا میکردم که شاید بخوابم، اما درد میکشیدم و نمیخوابیدم فکر میکردم شاید صبح بهتر باشد آرزو میکردم صبح بشود..
اما صبح هم چیزی دست کم از شب نداشت
صبح از شدت درد پیاده به سمت جمکران رفتم هوا سرد سرد بود بارانی که چیزی از برف کم نداشت به صورتم میزد اما من سردی هوا را حس نمیکردم. ماشین ها بوق میزدند که سوارم کنند گاهی بلند داد میزدند یخ میزنی بیا سوار شو..
اما نمیدانستن که من دارم میسوزم از درون...
وسط صحن مسجد نشستم فقط صدای فلش دوربین ها را میشنیدم و صدای مبهمی که میگفت چه سوژه قشنگی گویا یک گروه عکاسی داشتند از سوژه عکس میگرفتند میان آن برف و باران و یخ بندان سرم را بالا آوردم دیدم این منم که سوژه عکاسی شده ام..
سوژه را خوب تشخیص داده بودند: یک انسان در حال پوست انداختن....
ادامه دارد