هرچی قاشق سوپ رو میبرد جلو تا بده به بچه یکسالهاش اما دخترش مقاومت میکرد و نمیخورد، گیر داده بود به یه بسته شیر پاستوریزه با گریه به مامانش میفهموند که بسته شیر رو برام باز کن.
ولی مامانش اصرار داشت که سوپ رو بخوره و شیر رو باز نکنه باهم کلنجار میرفتن دختر بچه با گریه دهنش رو میبست که سوپ نه این شیر مامانش میگفت نه مادر من میدونم این شیر رونمیخوری سوپت رو بخور...
دست آخر گریه ها جواب داد و شیر رو براش باز کرد اما یه قلوپ هنوز نخورده بود که بسته رو پرت کرد زمین زد زیر گریه و شروع کرد به سوپ خوردن
مامانش در حالی که قربون صدقهاش میرفت گفت مادر من که میدونم تو چی دوست داری ولی خودت نمیدونی چی دوست داری هی میگی شیر رو برات بازکنم ببین حالا نخوردی داری همون سوپ رو میخوری کلنجار رفتن دوستم با دخترش رو نگاه میکردم و به رابطه خودمون با خدا فکر میکردم چه جاهایی که ما اصرار داریم و چیزی رو میخوایم اما خدا قربون صدقهمون میره میگه من بهتر میدونم تو چی دوست داری اینقدر اصرار نکن
ما گریه میکنیم خودمون رو میزنیم قهر میکنیم ولی خدا میگه آروم باش اینوو بهت بدم دلت رو میزنه اونی که خودم برا انتخاب کردم همونی هست که تو دوست داری بهم اعتماد کن....