من در سنگر هستم، عمق غربت و اوج عزت! در این تنهایی، در این خانهی جدید، با خود، با خدا و با شهدا سخن میگویم.
سنگر من در کنار رودخانهی کرخه است؛ سوز دل و آرامش قلب، خوف و رجاء. وقتی به آب مینگرم به یاد سنگرها در کنار کارون میافتم، با خود میگویم: آن برادرانم که در خونین شهر میجنگند در چه حالند و نگران آنانم.
خدایا! آن برادرانم که در فارسیات و دارخوین در سنگرند در چه حالند؟ اینجا دشت آزادگان است، من در سنگر هستم، در کنار کرخه. دشمن در آن طرف رودخانه، شهر را میکوبد و وحشیانه جنایت میکند؛ هزار متر جلوتر کانالی هست که دوست عزیزم، منصور، به شهادت رسید. شاید هنوز خون پاکش و جای «آر.پی.جی» او که بر زمین در کنار پیکر پاکش افتاده بود، باشد.
سمت چپ تقریباً در فاصلهی سیصد متری آن طرف درختها، برادر عزیزم رضا، در همان سمت، کمی پایینتر، برادر عزیزم، اصغر و آن طرف رودخانه، محمدرضا شهید شد.
در دهلاویه سی تن از پاسدارانی که هیچکدام را نمیشناختم به شهادت رسیدهاند، در سمت شرقی شهر، در این کانال، بیست و دو تن از برادرانی که چندبار با آنها به شبیخون شبانه رفتهام، شهید شدهاند.
متنی که خوندید، دست نوشتهی شهید سید حسین علمالهدی ست؛ دست نوشتهی دانشجوی شهیدی که در محاصرهی دشمن با دانشجویان پیرو خط امام به شهادت رسید.
بچه ها! اینجا با یادمان های دیگه یه فرقی داره! اینجا یادمان ما دانشجوهاست! حواستون باشه!
اومدیم جایی که همسنخیهای ما، تا آخرین قطرهی خونشون ایستادن و به شهادت رسیدن. چی میشه یه دانشجو، میشه اینطور که از جنگ و جبهه سردر بیاره و همینجا عاقبت بخیر بشه؟
چی میشه که یه دانشجو میفهمه هدف چیه و در نقطهی درست تاریخ میایسته؟!
بچه ها! اینجا یادمان ما دانشجوهاست...
ماهایی که ناامیدیم، راه نابلدیم، به خودمون ایمان نداریم رو آوردن اینجا تا بهمون بگن،
ما تاثیرگذاریم! منشا اثریم!
اومدیم اینجا از این دانشجوهای پیرو خط امام یاد بگیریم چیکار کنیم که بشیم دانشجوی تراز انقلاب!
حتما میپرسید اینا کی بودن و چیکار کردن که الگوی ما شدن؟
بسم الله؛ شروع میکنیم...
بریم بشناسیم آدمایی که اینجا نشون راهمون شدن.
میخوام از شهید علمالهدی بگم، دانشجویی که اول از خودش شروع کرد؛
دنبال خودش و جایگاهش توی این تاریخ و جامعه بود؛
رفت تاریخ خوند و به این فکر افتاد که گذشته چه تاثیری روی هویتش داره و مسئولیتش برا آینده چیه؟
اینقدر پرسید و پرسید که آخرِ سر هویتش رو پیدا کرد و جایگاهش رو توی جامعه فهمید.
البته به همین اکتفا نکرد؛ بعد از شناخت خودش و موثر بودنش، رفت سراغ جامعه؛
نابرابریها رو دید، مشکلات اجتماعی رو دید و رفت مطالعه و تحقیق کرد که بفهمه علت این مشکلات چیه و چیکار میتونه بکنه و قطعا این راه آسون نبود؛
شناختن خودش و بعد جامعه، قطعا چالش هایی براش داشت ولی شهید از این چالش ها عبور کرد و تغییر و تحولاتی درونش ایجاد شد، تحولاتی که اون رو برای مراحل بعد آماده میکرد.
دیگه وقت عمل بود؛ حالا دانشجویی که میدونه تاثیرگذاره، اینجا میاد و مبارزه رو شروع میکنه؛
مبارزه با چی؟ با بیعدالتی و فساد اجتماعی و...
این دانشجوی تراز، میشه یه فعال سیاسی که با شرکت در حرکات اعتراضی و فراخوندن بقیه دانشجو ها برای شرکت در این اعتراض، با یه تیر دو تا نشون میزنه، هم صدای اعتراض دانشجویان رو به گوش مسئولین میرسونه هم بین دانشجویان، اتحاد و همبستگی ایجاد میکنه؛
مثالش میشه اونجایی که میبینه به کارگر یه کارخونه ظلم شده، بلند میشه با بقیه میره مستندات جمع میکنه و تلاش میکنه حق این کارگر رو بگیره!
علاوه بر اون، جلساتی برگزار میکنه و سعی میکنه بقیه دانشجوها رو نسبت به مسائل اجتماعی و وظایفشون آگاه کنه و همچنین با برگزاری جلسات نهج البلاغه و قرآن، سعی میکنه برا انقلاب آدم تربیت کنه!
همینجاست که بقیه دانشجوها هم از سید حسین تاثیر میگیرن و اونا هم تغییر میکنن و از افراد ناامید به دانشجویی متعهد و فعال تبدیل میشن.
البته این کارهای سید فقط در دوران دانشجویی نبوده، قبل از اون، در دوران دانشآموزی، بعد از تبعید امام در سال ۱۳۴۲، در روز عاشورا، یه دستهی عزاداری متفاوت با دوستاش راه میندازه و با شعار و لباس های متفاوت به مردم میگه مسیر عاشورا، مسیر مجاهدته!
میگه مردم، اگر دین ندارید حداقل آزاده باشید و فردای اون روز هم دستگیر میشه.
حالا شهید همینطور پیش میره و میره، که انقلاب میشه و بعدش لانه جاسوسی رو تسخیر میکنن و در نهایت جنگ میشه؛ حالا وارد داستان جنگ شهید علمالهدی میشیم.
توی اون اوضاع که بنیصدر فقط به تخصص توجه داره و در جنگ از نیروهای مردمی استفاده نمیکنه و میگه مردم باید خوزستان رو ترک کنن، سید بلند میشه و به کمک آیت الله خامنه ای و شهید چمران، مردم رو تجهیز میکنه و جریان مقاومت مردمی راه میندازه.
یا وقتی رژیم بعث تلاش میکنه قبایل عرب در خوزستان رو فریب بده و با خودش همراه کنه، سید حسین عربهای خوزستان رو به دیدار امام میبره و کاری میکنه که آخر دیدار، اعراب میگن ما پای کار میمونیم و مادر شهید بهش میگه که حسین، امروز تو چه کردی!
در نهایت هم در عملیات نصر، با همین دانشجوهای پیرو خط امام به هویزه میرن و بعد از مقاومت تاریخیشون، عزتمندانه به شهادت میرسن.
با این داستانی که از شهید گفتیم، متوجه شدید که شهید، مصداق بارز کار مردمی و خودجوش و آتش به اختیاره؟!
نماد کسی که در هر حال و زمانی پای کار انقلاب ایستاده.
چقدر قشنگه آدم در نقطهی درست تاریخ بایسته، چقدر قشنگه در چنین صراط مستقیمی حرکت کنه که وقتی سیر زندگیش رو نگاه میکنی، ببینی هر کار و هر ارادهاش یه نوری برای خودش و جامعه اش شده!
بچه ها، ما وظیفه داریم؛ ما حجت داریم به عنوان دانشجو! دانشگاه سنگر انقلاب اسلامیست!
اگه اون شب، شهید حسین علمالهدی توی سنگر، اون دلنوشته رو برای ما گذاشت، برای اینه که ما سنگر دانشگاه رو خالی نکنیم! سخته... توی سنگر شاید تنها بمونی! محاصره بشی! ولی تویی که اگه به خودت ایمان داشته باشی و بدونی کی هستی، میتونی با جهادت توی این سنگر، پرچم هدایت رو در دانشگاه علم کنی و راه شهیدان دانشجو رو ادامه بدی. این، خواستهی شهدای هویزه است.
انتخاب با خودت...
راستی!
حیفه از شهید علمالهدی صحبت کنیم، ولی نگیم این شهید در چه بستر و دامنی تربیت شده؛ نگیم چه مادری اینچنین پسری رو رشد داده.
پس میریم سراغ خانم جزایری، مادر شهید علمالهدی، مادری که از دوران نوجوونیش در مراسمهای دعا و قرآن رشد کرد و به قرآن مسلط شد و در همین مراسمها و روضههای خونگی با معنویت بزرگ شد.
دوران سپری میشه و خانم جزایری با سید مرتضی علم الهدی ازدواج میکنن؛ یه عالم بزرگ که زندگی بانو با همسنگری کنار ایشون گره میخوره.
بعد از مدتی سید مرتضی تصمیم میگیرن برای رشد دین و کمک به اسلام، به نجف برن و حالا این خانم با سختیهای یک زندگی عالم دینی در نجف، روزگار رو میگذرونن و بعد مدتی با کولهباری از معنویت به ایران برمیگردن؛ حالا وقت مبارزهی بانو هست؛ وقت اینکه دید بانوان ایران رو به دین و اسلام عوض کنن! ایشون توی خونه خودشون جلساتی راه میندازن و رساله و نامههای امام رو برای بانوان میخونن و میگن خواهرانی که اومدید اینجا، گوش بدید و دلاوری و عزت نفس رو بیاموزید و در پاسخ به کسی که میگه اینکار جرمه، میگن اشکال نداره، ما مجرم!
دههی چهل فرا میرسه و مبارزه شدت میگیره و حالا خونهی بانو میشه محل مبارزه؛
انقلابیها میان اینجا و ایشون با افتخار بهشون خدمت میکنن. زمان میگذره و امام رو تبعید میکنن.
بانو نمیتونه این رو تحمل کنه و از خانمها خواهش میکنه که بیاین به شاه تلگراف بزنیم و اعتراض خودمون رو اعلام کنیم؛ ولی فقط دو نفر ایشون رو همراهی میکنند. بانو به شاه تلگراف میزنن و میگن اگر مسلمانی چرا مرجع ما رو تبعید میکنی و اگر نیستی، بگو که ما تکلیف خودمون رو بدونیم و زیر اون تلگراف مینویسن بانو علمالهدی.
اما بانو، علاوه بر این مبارزهها، حالا بار یک مصیبت و مسئولیت عظیم رو هم باید به دوش بکشن؛ حاج آقا از دنیا میرن و ایشون باید به تنهایی این راه رو ادامه بدن؛ البته الان سید حسین بزرگ شده و مثل پدر در سنگر مبارزه هست.
سید در روز عاشورا بعد از دستهی متفاوت و تبیینی که راه میندازه، دستگیر میشه. به مادر میگن اگه بیای عذرخواهی کنی سید حسین رو آزاد میکنیم؛ ولی ایشون میگن به هیچ وجه اجازه نمیدم چشمم به چشم کثیف اونا بیفته؛ من عزت دارم و برای عذرخواهی نمیرن و برای آزادی حسین توسل میکنن به حضرت زینب (س) و حسین آزاد میشه!
از چنین مادری، اینچنین پسری تربیت میشه و رشد پیدا میکنه.
جنگ شروع میشه؛ حالا پسر تربیت یافتهی مادر وارد جبهه میشه.
وقتی بعد از مدتی دوست حسین شهید میشه، بانو قبول میکنن خبر شهادت شهید پیرزاده رو به مادرش بدن و به مادر شهید میگن خدا امانتی بهت داده بود و از تو پس گرفت.
بانو البته در شهادت پسرشون هم همین عقیده رو دارن و وقتی خبر شهادت سید حسین رو میشنون، میگن الحمدالله...!
کار مادر، با شهادت پسرش تموم نمیشه، حالا وقت کمک خود مادر به جبهه هست.
مادر اول خونه خودشون و بعد یه مقری رو راه میندازن برای پشتیبانی و کمک مردمی و توی اون لباس های شهدا رو درست و تمیز میکنن و برای استفادهی دوباره به جبهه میفرستن.
کاروان حضرت زینب (س) راه میندازن و با بچههای جبهه و صادق آهنگران، هر شب خونهی یه مادر شهید روضه برگزار میکنن و با اینکار به خانوادهی شهدا حس خوب و معنویت رو میدن.
کارهای حاج خانم به پشت جبهه هم محدود نمیشه و وقتی میبینن رزمندگان در حصر آبادان خسته شدن، میرن اونجا و بهشون میگن محکم بایستید که ما محکم ایستاده ایم.
بعد هم وقتی بعضی از مناطق جنگی آزاد میشه، پیشنهاد میدن که اون مناطق رو پاکسازی کنن و مادران و خانوادهی شهدا رو ببرن اونجا و جنگ رو براشون روایت کنن تا خانوادهی شهدا بتونن در برابر این غم بزرگ از دست دادن عزیزانشون مقاومت کنند.
میبیند بچه ها! یه مادر از نوجوونیش چطور خودش رو رشد میده؛ چطور بعد از ازدواج با همسرش همراه میشه؛ مادر که میشه فرزندی تربیت میکنه که اونطور رشادت میکنه و به شهادت میرسه.
میبینید علاوه بر همسری و مادری در سطح تراز انقلاب، خودش هم از پا نمیشینه و حتی بعد شهادت فرزندش هم دست از کمک به جبههها برنمیداره؟
راستی! متوجه شدید که بانو، راهیان نور رو راه انداختن و اولین زائران؛ یعنی خانوادهی شهدا رو اونجا بردن؟
بچه ها...
مادر، همسر و زنِ تراز انقلاب یعنی این...
بانو دست ما دختران امروز انقلاب رو بگیر؛ به ما هم کمک کن دید تو رو از این دنیا بگیریم؛ دیدی که باعث بشه در هر نقشی که هستیم، برای انقلاب مفید باشیم! به ما هم زندگی کردن رو یاد بده!
■ محتوا:
▪︎ زهرا یحیویان | فناوری اطلاعات سلامت 1402
▪︎ کوثر اکبری | پزشکی 99
▪︎ ریحانه تیرگر | پزشکی 1403
■ نویسنده:
▪︎ کوثر اکبری | پزشکی 99
■ ویراستار:
سعیده داوودی | هوشبری97