M2.
M2.
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

خاطره سفر قزوین - تهران!

حدودا روز 25 تیر همین سال، پنج تا ماشین برداشتیم و حرکت کردیم به سمت شمال. وقتی برنامه مسافرت تموم شد و قرار شد برگردیم ولایت، تو راه برگشت قرار شد که من و چند نفر دیگه بریم تهران. یعنی یکی از ماشینا و من و داداشم که هر کدوم تو یه ماشین بودیم، باید می رفتیم تهران. اونایی که همه تو یه ماشین بودن که مستقیم حرکت کردن به سمت تهران و من و داداشم که همون طور که گفتم تو دوتا ماشین جدا بودیم قرار گذاشتیم که تو یه آژانس مسافربری تو قزوین پیاده شیم و از اونجا ماشین بگیریم به سمت تهران.

یه کم از خودمو داداشم بگم :)

داداشم متولد شصت و هفته و حدودا دوازده - سیزده سال از من بزرگ تره. من متولد هشتادم. منو داداشم خیلی به هم شبیهیم به طوری که هرکی منو داداشمو ببینه متوجه میشه که من داداششم :) قد من بلند تره. دقیق بگم 193 یا 194 سی ام هستم.

اون روز اگه اشتباه نکنم داداشم یه پیراهن چهارخونه پوشیده بود به علاوه یه شلوار جین و یه کفش قهوه ای سوخته بند ندار :|

من یه تیشرت سفید ایپریت پوشیده بودم بدین شکل:

البته رو تیشرت من به رنگ آبی نوشته شده
البته رو تیشرت من به رنگ آبی نوشته شده

روی این تیشرت یه پیراهن آبی اتو نشده پوشیده بودم و آستینامو تا زده بودم و دکمه هاشم نبسته بودم و یه شلوار جین سیاه و یه کفش اسپورت مشکی پوشیده بودم. به علاوه یه دستبند.

وقتی داشتیم وسایلمونو میذاشتیم تو صندوق عقب ماشین سمندی که گرفته بودیم، راننده که یه سبیل هم داشت و 40 به بالا هم سن داشت به من و داداشم یه نگاهی کرد و به من گفت تو جلو بشین مام گفتیم باشه.

سوار ماشین که شدیم دیدیم یه خانوم آرایش کرده ولی کاملا محجبه با چادر مشکی هم عقب نشسته و همون اول به داداشم که عقب نشسته بود گفت که من پول دوتا مسافرو دادم تا کسی عقب وسط نشینه! همین شد که خانومه و داداشم تا آخر مسیر هر کدوم به یه در چسبیده بودن.

وقتی نشستیم تو ماشین، راننده رفت که کارای دفتر دستکیش رو انجام بده و در همین حین، یه فراری زرد دکوری که جلو ماشین گذاشته بود توجهمو جلب کرد و خیلی اتفاقی ماشینرو برداشتم و پشتشو نگاه کردم دیدم واویلا! پشتش جای سه تا سیمکارت داشت و یه دوربین هم مشخص بود. سریع گذاشتمش سرجاش و به زبون محلیمون یعنی "اچمی" یواش به داداشم گفتم که این ماشینه سه تا سیمکارت میخوره و دوربین هم داره. داداشم گفت بهتر. تا این جا اتفاق خاصی نیفتاده بود. حرکت کردیم و نرسیده به اولین عوارضی توی مسیر، خانومه به راننده گفت همین بغل بزن کنار می خوام برم تو فروشگاه. ماشین وایساد و راننده و اون خانوم دوتایی پیاده شدن. داداشم بهم گفت یواشکی حرف زدی باهام اینا رفتن پشت ماشین و در صندوقو زدن بالا و دارن یه چیزی به هم دیگه میگن. من گفتم نه بابا خبری نیست. بعد که سفر تموم شد فهمیدم بله بابا خبری بوده! ماجرا از همین جا شروع شد. وقتی دوباره سوار شدن راننده که گویا پلاک ماشینی که داداشم ازش پیاده شده بودو دیده بود یا شایدم اون خانومه بهش گفته بود پرسید پلاک 84 طرفای زابل میشه دیگه نه؟! اینو که گفت تعجب کردم. گفتم نه پلاک بندرعباسه. گفت خب فرقی نداره نزدیک همن! گفت شماها همتون قاچاقچی هستین دیگه. من فکر می کردم داره شوخی میکنه واسه همین گفتم اوووووف! اینو که گفتم خانومه بیشتر از قبل چسبید به در ماشین :)

راننده شروع کردن به تعریف کردن. گفت من چند سال با ماشین سنگین تو بندر کار می کردم. منم دیگه ضایعش نکردم وگرنه میتونستم بگم تو که چند سال اونجا کار می کردی حداقل باید بدونی که 84 کجا زابل کجا بندر کجا!

راننده گفت یه بار دونفرو سوار کردم وسط راه بهم گفتن که ده کیلو حشیش دارن! منو داداشم هنوز دوهزاری نیفتاده بود که اینا جدین و فکر می کردیم این حرفارو فقط از روی شوخی میزنن یا میخوان جو خشک نباشه. داداشم گفت فقط ده کیلو! اینو که گفت کم مونده بود خانومه از حالت جنینی که داشت و به در چسبیده بود مثه مار حلقه از ماشین بپره بیرون =) گفت بعد که پیادشون کردم بهم پونصدتومن دادن و گفتن بگیر ما راضی هستیم همین که پیادمون نکردی یعنی بامرامی و این حرفا. راننده دوباره حرفشو تکرار کرد گفت شماها چی قاچاق می کنین؟ گفتم ما قاچاق نمی کنیم گفت کی میدونه تو کارتن های کلوچه ای که همراهتونه چیه؟! اینو که گفت من تعجب کردم از کجا فهمیده ما از قزوین داریم کلوچه میبریم؟! بعدها یادم اومد که قبل از عوارضی که رفتن پشت ماشین، چک کردن ما چیا داریم و اگه تو کوله پشتیمونو نگشته باشن حداقل نگاه کردن که ما کارتن کلوچه داریم یه چندتایی.

میدیدم راننده داره هی از فوت و فن قاچاقچیا میگه و هی از تو آینه به خانومه نگاه میکرد و می گفت خانوم حواستون هست؟! اینا جدی جدی فکر کرده بودن ما قاچاقچی هستیم :) راننده گفت نگران نباش منم آدم قاچاق میکنم! از قزوین آدم قاچاق میکنم به تهران :) راننده همش درباره این چیزا حرف میزد که بگه بابا به ما کاری نداشته باشین ماهم از شماییم. ما از خودتونیم. گفت خب الان دیگه می خوام سرعت برم شما میتونین بخوابین چون میترسین اگه بیدار بمونین :) بنده خدا می خواست ما بخوابیم که خیال اون خانومه راحت باشه ولی ما نخوابیدیم. میدیدم راننده هی داره سرعتشو زیادتر می کنه عین ماشینایی که قاچاق میبرن! یعنی خودشو به درو دیوار میزد که بگه بابا منم از شمام ولی ما تو باغ نبودیم. راننده داشت 140 160 تایی میرفت و اصلا به دوربینا اهمیتی نمیداد.

وقتی رسیدیم به تهران من یه کمی دیرتر پیاده شدم. راننده و داداشم رفتن پایین ولی من هنوز تو ماشین بودم. یهو خانومه گفت آقا شما اول که سوار شدین منو خیلی ترسوندین حلالم کنین! گفتم چرا؟ چیزی نگفت و فقط سرشو تکون داد. گفتم تو اون عوارضی وایسادین موضوع همین بود؟! گفت آره!

رفتم به راننده گفتم شما چرا از ما ترسیدین؟ گفت نترسیدیم. گفتم این خانوم خودش داره میگه ولی بازم منکر شد.

هنوز یه قسمت باحال مونده :) تو همین حین که من داشتم با خانومه حرف میزدم راننده و داداشم داشتن وسایلارو از ماشین بیرون میاوردن. راننده به داداشم گفته بود که سهم کلوچه مارو هم بده. داداشم جواب داده بود اگه کلوچه بود بهت میدادم ولی کلوچه نیست! =))))

خاطرهخاطره سفر شمالداستان مسافرت از قزوین به تهرانسفر با قاچاقچیقاچاقچی ها
علاقه‌مند به تکنولوژی، هکینگ، وب دیزاین، برنامه‌نویسی، هیپ هاپ، ورزش، اخبار، کتابخوانی، زبان، تاریخ و نوشتن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید