رضا، مردی ۳۰ ساله، هر روز صبح ساعت ۶ از خواب بیدار میشد. زنگ هشدار گوشیاش مثل ناقوسی بود که به او یادآوری میکرد وقت ندارد؛ باید عجله کند. بعد از دوش گرفتن سریع و خوردن چای نیمهگرم، راهی کارگاهی میشد که در آن به عنوان حسابدار کار میکرد.
زندگی رضا، اگرچه پر از تلاش بود، اما خالی از رضایت. روزهایی که پشت میز کارش مینشست و اعداد و ارقام را در جدولها میچید، ذهنش به سمت آرزوهایی میرفت که زمانی زندگیاش را روشن کرده بودند. رضا همیشه میخواست نویسنده شود، کتابهایی بنویسد که الهامبخش دیگران باشد، اما زندگی چیز دیگری از او میخواست: پول، قبضها، قسطهای وام، و خرج خانواده.
یک شب که رضا از کار به خانه برگشت، روی کاناپه نشست و به سقف خیره شد. ذهنش پر از سوال بود:
"چه بر سر آرزوهایم آمد؟ چرا این همه سال زندگیام را فقط برای گذران روزمرگی هدر دادم؟ آیا هنوز هم دیر نیست؟"
روی میز کوچکش دفترچهای قدیمی بود؛ همان دفترچهای که زمانی در آن داستانهای کوتاه مینوشت. با دودلی آن را باز کرد. نوشتههایش پر از شور و هیجان بود، از داستان مردی که بر ترسهایش غلبه کرده بود تا دختری که از تمام موانع عبور کرده بود تا رویایش را به واقعیت تبدیل کند.
اشک در چشمان رضا حلقه زد. با خودش فکر کرد: "چرا زندگی من نمیتواند مثل داستانهایم باشد؟ چرا جرات نمیکنم قدمی برای رویایم بردارم؟"
رضا میدانست چرا نمیتواند کاری برای رویایش بکند:
هر روز صبح، این زنجیرها محکمتر میشدند. اما چیزی در دلش به او میگفت که این زندگی نمیتواند تمام چیزی باشد که برایش خلق شده است.
یک روز، به طور اتفاقی در اینترنت به مقالهای درباره "کوچینگ" برخورد کرد. تیتر مقاله این بود:
"چطور روزمرگی را بشکنیم و به سمت زندگی رویایی حرکت کنیم؟"
مقاله درباره افرادی بود که با کوچینگ توانسته بودند زندگیشان را تغییر دهند. رضا به فکر فرو رفت. آیا کسی میتوانست به او کمک کند تا راهی برای تغییر پیدا کند؟ آیا هنوز امیدی بود؟
در روزهای بعد، رضا تصمیم گرفت زمان کوتاهی از روز را فقط به خودش اختصاص دهد. او شبها نیم ساعت زودتر میخوابید تا صبح زودتر بیدار شود و چند صفحه بنویسد. ابتدا سخت بود، اما کمکم دوباره شوق نوشتن در او زنده شد.
او همچنین با یک کوچ مشورت کرد. کوچ به او کمک کرد تا باور کند که حتی در میان تمام مسئولیتها و روزمرگیها، میتواند راهی برای رسیدن به آرزوهایش پیدا کند.
چند ماه بعد، رضا اولین داستان کوتاهش را برای یک مسابقه ارسال کرد. وقتی خبر برنده شدنش را دریافت کرد، حس کرد که بالاخره زنجیرهای روزمرگی را شکسته است.
حالا او هنوز هم در همان کارگاه کار میکند، اما دیگر احساس خستگی نمیکند. زیرا هر شب، وقتی به خانه برمیگردد، به رویایش نزدیکتر شده است.
روزمرگی میتواند شما را اسیر کند، اما آرزوها همیشه جایی در قلبتان زندهاند. کافی است قدمهای کوچکی بردارید و به آنها گوش دهید. اگر شما هم احساس میکنید که زنجیرهای زندگی شما را محدود کردهاند، شاید وقتش باشد که تغییری ایجاد کنید. آیندهای که منتظرش هستید، با تصمیم امروز شما آغاز میشود. 🌟
تجربه ی این فرصت را به خودت هدیه می دهی؟
به ۵ نفر اولی که روی خود با این فرآیند سرمایه گذاری می کنند تخفیف ویژه ای تعلق می گیرد.
09913536073