
مدتیه حال عجیبی داشتم. درباره ی زندگی فکر می کردم و ساده نبود. امروز بالاخره فرصتی برای نوشتن در اینجا پیدا کردم . با پستی مواجه شدم در رابطه با کتابی که اسم جالبی داشت. «مثل گربه فکر کن مثل گربه رفتار کن!» شاید براتون جالب باشه که بدونید امروز خیلی از موضوعات صحبتم باهر کسی که گفت و گو داشتم به گربه ختم می شد و با وجود اینکه زیاد بهشون علاقه ای ندارم دلم خواست گربه داشته باشم. برای همین بین تمام پست های جدید پیشنهادی ویرگول این پست رو برای مطالعه انتخاب کردم(احساس کردم باید در جریان باشید که چرا این پست برام جالب بود ) کتاب مرتبط با آموزه های نویسنده از ۱۵ سال همزیستی با گربه است، به نظر کتاب جالبی میاد و کتاب جوری که من متوجه شدم درباره ی خصوصیات اخلاقی گربه ها می گه، ولی خب در حقیقت اینجا با این بخشش کاری ندارم.
پایین تر که رفتم در بخش کامنت ها ، پیام جالبی توجهم رو جلب کرد: یعنی اگر یک نفر رفتار منو زیر نظر بگیره می تونه ۴۰ تا ویژگی خوب ازش در بیاره؟
من این سوال رو برای خودم اینطوری تغییر دادم: اگر کسی نگاهم کند از رفتارم می تواند چند الگوی سالم پیدا کند؟
درسته ، من آدمیم که دوست داره از خودش سوالات زیادی بپرسه . انگار که پاسخ سوالاتم در خود سوال نهفته شده باشه. وقتی این سوال رو از خودم می پرسم به چند روش می شه این شیوه ی پرسش رو تحلیل کرد:
شاید خیلی وقت ها معنای زندگی رو در الگو بودن تعریف می کنم. انگار گاهی اوقات از خودم می پرسم که این زندگی ای که داری ارزش زندگی کردن رو داره؟
اینکه آرامشی که الان داری پس از پشت سر گذاشتن روزهای طوفانیه زیادیه... گاهی می ترسم از گردبادهایی که در آینده باهاشون ممکنه روبرو بشم. زندگی تا جایی که متوجه شدم همین بالا و پایین هاست. وقتی به این نتیجه رسیدم همزمان یاس و آسایش وجودم رو فرا گرفت. ناامیدی از اینکه زندگی ای که همه دربارش می گفتن مثل یک چرخه ی تکراری می مونه و آرامش برای اینکه می دونم قدرت همراهی با این چرخه رو دارم. این سوال کمی من رو برگردوند به دنیا ، به اینکه می تونه چقدر با دیگران زیباتر باشه در صورتی که من مدتیه که ترسیدم خودم رو درگیر کسی کنم. ترسیدم دوباره قلبم پیوندی صمیمانه شکل بده و ناگهان رشته های ظریفش گسسته بشه. یادم اومد که من برای شناخت بهتر خودم با افراد دیگه ارتباط می گیرم نه کشف آنها... اینکه فرآیند شناخت من بدون وجود افرادی که به شناختم کمک کنند کاملا محدوده.
عادات خوبی ساختم، در مسیر اهدافم تجربیات ارزشمندی کسب کردم که هر کدام به اندازه ی تک تک نفس هام برام معنا دارند. بخشی در وجودم معتقده برای حال خوبت نباید به اینکه اطرافیان چه فکری دربارت می کنند فکر کنی و بخشی پنهان ولی قدرتمند در ذهنم همچنان به دنبال تایید می گرده. این کشمکش کلافه کننده است تا زمانی که یاد می گیری نمی شه یکی رو برداری و اون یکی رو بندازی دور، بلکه با هر دو می سازی و تعادل رو برقرار می کنی. برای همین منم دوست دارم الگو باشم. منم دوست دارم اون تجربیات رو به اشتراک بگذارم.
هنوز پاسخ این سوال رو ندادم، درسته؟ «اگر کسی نگاهم کند از رفتارم می تواند چند الگوی سالم پیدا کند؟»
از اول هم هدفم این نبود که پاسخش رو اینجا به اشتراک بگذارم. فقط می خواستم افکارم در این باره رو باهاتون شریک بشم. شاید دیدن این پست به یک نفر کمک کنه تصمیمات بهتری بگیره و نیمه ی خالی لیوان هم دوست داشته باشه.
خوشحال می شم اگر با خواندن این متن ذهنیتی برات شکل گرفت باهام به اشتراک بگذاریش... از خواندن افکارتون جان تازه می گیرم.
کیمیا
۰۴/۰۳/۰۷