ویرگول
ورودثبت نام
کیمیا
کیمیا
خواندن ۷ دقیقه·۲۴ روز پیش

«نقش اول» داستان زندگیت کیه؟


«کات کات کااااات ! این چی بود بازی کردی ؟ این نقش به درد تو نمی خوره.»

یعنی چی که به دردت نمی خوره؟ من نقش دیگه ای بلد نیستم بازی کنم که... چکار کنم؟

برای اینکه این نقش را بازی کنم کلی زحمت کشیده بود، زحماتی از جنس بیخوابی، مطالعه زیاد، تحمل فشار و استرس . چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و چقدر خوشحال بود که اطرافیانش قراره به او افتخار کنند.

نمی توانست قبول کند که مناسب این نقش نیست. اصلاً بلد نبود کی رها کند، پس تصمیم گرفت ادامه بدهد و تا می تواند برای اثبات خودش تلاش کند. حالا اثبات کی به کی و چی به کی برایش مهم نبود.

«متاسفم ولی شما اصلا شبیه یک پزشک هم نیستید. شاید حفظیاتتان خوب باشه ولی صرفاً ما نمی توانیم قبولتان کنیم.»

«چه چیزی باعث شد فکر کنید می توانید این نقش را بگیرید؟»

«می دونی چیه؟ به نظرم نقش مهندس بیشتر بهت میاد ، چرا امتحانش نمی کنی؟»

«بزن تو کار فروش لباس و یواش یواش مزون خودت رو بزن ، پول الان توی این کاره.»

«ببین منم همین بلا سرم اومد، تا یک جایی بهت بر نخوره اصلا پیشرفت نمی کنی»

«کدوم احمقی بهت گفته برای این نقش خوب نیستی؟ بگو برم حالش رو جا بیارم!»

«زندگی همینه، پر از بدبختی و بی عدالتی! الان فکر می کنی فلانی کارش خوبه ؟ معلومه که نه ولی بلده چطور مو رو از ماست بکشه، تو خیلی ساده ای.»

«ولش کن اصلا... آنقدر جدی نگیر. هر نقشی بهت دادن برو حالشو ببر.»




....این داستان در رابطه با بازیگری نیست....



ساعت سه نصفه شب بود. به خودش می پیچید. «ای خدا چرا نمی تونم بخوابم؟ ذهنم خاموش نمی شه، حالم خوب نیست.»

تلفنش را بر می دارد تا شاید کسی را برای صحبت پیدا کند ولی نمی تواند. «ساعت سه صبح به کی پیام بدم تا آروم بشم؟»

ناگهان حس تنهایی عمیقی تمام وجودش را احاطه می کند و سیاهی سردِ سرزنشگری به دورش می پیچد. به خود می لرزد و با تنش اشک می ریزد. رعشه ای که فقط اوج احساسات می تواند به وجودش بیاندازد. «حالا چکار کنم؟»

هفته ی پیش تازه این واقعیت را قبول کرده بود که برای نقشی که سال ها برای آن آماده می شده صلاحیت ندارد. این واقعیت خیلی دردناک بود. به یکباره تمام ساختار ذهنی او را در هم شکسته بود و احساس ضعف داشت. حسی شبیه به زمانی که پس از دوره ی سخت بیماری تازه بدن خالی می کند و ضعف و بیحالی تمام عملکردت را تحت تاثیر قرار می دهد.با این تفاوت که حالا حتی ذهنش به او اجازه ی استراحت کردن را هم نمی داد. آنقدر اشک ریخت تا خوابش برد و وای از شب هایی که اینگونه صبح می شوند.

انعکاس تصویرش در آیینه شبیه به دروغی بود که باورش نمی کرد. چشمانی پف کرده ، صورتی بیحال و تیره ، بدنی افتاده و بی رمق... چه زمانی این بلا را سر خودش آورده بود؟

با صدای زنگ تلفن خود را از دل آیینه بیرون کشید و با بی حوصلگی تماس را پاسخ داد. در همان حال با خود فکر کرد :« چرا رد تماس نکردی ؟»

«الو؟ سلام بفرمایید.»

«در جهت تستی که برای نقش ..... دادید خدمتتون تماس گرفتم.»

با کلافگی می گوید: «بله ، رد شدم؟»

«خیر، کارگردان تصمیم گرفتند بهتون فرصتی بدهند تا نقش رو بازی کنید، ایشون گفتند بهتون اعلام کنم که بسیار از تلاش و پشت کاری که داشتید لذت بردند و انرژی مثبتی از شما گرفتند.»

در حالی که لبخندی به پهنای صورت داشت به صحبت های خانم جوان پشت تلفن گوش می داد و با خود می اندیشید :« رد تماس؟ در رابطه با همه ی فرصت های زندگیت اینطوری فکر می کنی ؟ خدا رو شکر که جواب دادم.» در همان حین دوباره چشمش به تصویری از خود که در آیینه نقش بسته بود افتاد و کپ کرد. اگر کاردگردان این ظاهر او را می دید باز هم همین نظر را داشت ؟

بعد از تشکر و هماهنگی زمان جلسه با چند ساعت زمان محدودی که داشت پرید داخل حمام و با تمام سرعتی که از او بر می آمد حاضر شد. گاهی هم برای آرامش بیشتر آهنگی را زمزمه می کرد ولی گویا کمکی نمی کرد زیرا که متن هیچکدام از آهنگ ها را به طور کامل بلد نبود.

قبل از خروج از خانه کمی درنگ کرد. نگاهی به خود در آیینه انداخت .کمی بیشتر ماند. زیر چشمانش حالا گود افتاده بود ولی رنگ و روی بهتری داشت، تقریبا ادکلن را روی خودش خالی کرده بود و حداقل بوی مست کننده ای داشت.

سردرگم و خسته بود و چیزی در چشمانش یافت نمی شد :شادی . انگار دیگر آن حال خوبی که زمان صحبت با تلفن داشت را در چهره اش نمی دید و مدام این سوال در سرش تکرار می شد:«نقش را گرفتی، حالا خوشحالی؟» و هر بار جواب یک چیز بود:«نه، خوشحال نیستم فقط حس می کنم موفق شدم کاری که در ذهنم بود را انجام بدهم.»

با تجربه ی خلسه ی فکری عجیبی تا محل ملاقات رانندگی کرد. وقتی به مقصد رسید با خودش فکر کرد حتی متوجه نشده چطور تا اینجا ماشین را رانده و رانندگی در این شرایط باید غیرقانونی اعلام بشود!

وارد دفتر شد و خانم جوان به او خوش آمد گفت و با قهوه ای خوش عطر ،پذیراییِ دلچسبی در خاطراتش ثبت کرد. کمی زود رسیده بود و کارگردان دقیقا راس ساعت ۱۴ وارد اتاق شد و با شخصیتی کاریزماتیک به او خوشآمد گفت.

کارگردان: «من به تلاش شما برای بازی این نقش احترام می گذارم، آیا شما به همان مقدار علاقه مند به بازی این نقش هستید؟»

«پاسخ به این سوال برایم ساده نیست، می شه بیشتر برام توضیح بدید که چرا این سوال رو می پرسید؟»

کارگردان:« مختصر می گم. شما پر از انرژی برای رسیدن به هدفتان هستید ولی اشتیاق گذراندن مسیر را در شما ندیدم. چرا تصمیم به بازی این نقش گرفتید؟»

کمی با خود فکر می کند. حقیقت این است که جواب را دقیق نمی داند. چه چیزی دقیقاً باعث شد او به این سمت برود و اینطور در این مسیر عذاب بکشد تا حدی که که از رسیدن به خود هدف لذتی نبرد و خوشحال نباشد؟

«نمی دانم ، به یاد ندارم. شاید مادر و پدرم، شاید یک روزنامه ، شاید یک خبر ، شاید ترس از درآمد و بازار کار ، شاید تلاش برای بقا. عذرخواهی می کنم ولی جواب روشنی ندارم.»

کارگردان بامحبت به مدت چند ثانیه به او نگاه می کند. آرامشی از جنس خرد در چشمان او نهفته شده ، آرامشی که در آن حس می کنی درک شده ای ، شنیده شده ای ، دیده شده ای.

کاردگردان:«نیازی به عذرخواهی نیست. من سوالاتی می پرسم تا خودت به جواب برسی، اینجا همه چیز درباره ی تو است نه من! نقش اول داستان زندگی ات را چه کسی بازی می کند؟ چه کسی بیشترین تاثیر را در عملکرد ، آگاهی و احساساتت دارد؟»

با خود فکر می کند:«عجب سوالی! انگار تا به حال زندگی من دست هر کسی بوده به جز خودم. بچه که بودم می خواستم کشاورز باشم و مزرعه ی خودم را داشته باشم، در طبیعت زندگی کنم و غذای سالم بخورم. به جای چند تیکه آهن سوار بر اسب باشم و شب ها با شمردن ستاره ها خوابم ببره. محصولات خودم را تولید کنم و یواش یواش کارآفرینی کنم. چرا الان اینجام؟ کجا مسیرم کج شد؟ حالا باید چکار کنم؟ چطور از موانعم عبور کنم؟ چطور تمام وقایع را به شکل یک موهبت ببینم؟»

از جای خود بلند می شود. بدن او نیاز به تغییر و کشش دارد. فشار زیادی را بر روی مغز و بدنش حس می کند.

کارگردان اضافه می کند:« تغییر همیشه ساده اتفاق نمی افتد. هر آنچه که تا به حال تجربه کرده ای علتی بوده تا امروز آگاه تر به سمت خواسته های خود قدم برداری. من هنوز هم می توانم این نقش را بهت بدهم ولی فکر می کنم چیزی خیلی با ارزش تر امروز با خودت به خانه ببری. آگاهی . آگاهی را بردار و هر زمان که آماده ی تغییر بودی از آن استفاده کن. من بهت باور دارم و خودت هم در مسیر به خودباوری بیشتری خواهی رسید. برای حمایت در کنارتم و در مسیر ساخت خودت تنها نیستی.»

.

.

.

.

.

فکر می کنید این داستان چطور تمام می شود؟ آیا پایانی می توان یافت؟

.

.

.

کیمیا

۰۳/۰۷/۲۰

#کوچینگ #کوچ #کمک #تنهایی



نقشداستان زندگیکوچینگخودشناسیتوسعه فردی
دختری مشتاق برای مکالمات عمیق , با ظاهری ساده و درونی پیچیده به دنبال کشف خود و معنا ..... باهام همراه شو و از مسیر لذن ببر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید