امیدوارم یک روز خودت را برای تمام چیزهایی که نبودی ، ببخشی :)
(این متن را می نویسم برای تمام افرادی که تجربه مشابهی چون کافی نبودن را دارند )
یک مدتی بود که به خودم انگیزه می دادم چون دور و اطرافم پر بود از آدم هایی که به طور مداوم ازم ایراد می گرفتن و منو با کلی چرا هایی که حتی خودم دلیلشان را نمی دانستم تنها می گذاشتند…
بزرگ شدن در مدارس سمی با عقاید پوسیده برای از بین بردن اعتماد به نفسم به تنهایی کافی نبود ، حتما باید در محیط فامیل و دوستان هم مورد انتقاد قرار می گرفتم ، گاهی اوقات یک کلمه مثل «چاق» باعث می شد تا مدتی به ناسالم ترین روش ممکن تغذیه ام رو تغییر بدهم و همه چیز نتیجه ی عکس بدهد (می دانم که خیلی ها تجربه ای یکسان دارند )
چقدر مجبور بودم تا به نصیحت هایی از طرف افرادی که هیچکدام حرفشان با عملشان یکی نبود ، گوش بدهم. چقدر مورد قضاوت قرار گرفتم و چقدر بابت ندانم کاری های خودم ،خودخوری کردم .
الان خوشحالم ،چون همه ی این ها « من » امروز را ساختند و من امروز دیگر اهمیتی به این حرف های پوچ و بیهوده نمی دهد.
در آن زمان یک مشکل اساسی وجود داشت.از نظر خودم در مسیر درستی بودم ، همواره در حال پیشرفت و تلاش ،اما ناگهان صدایی در گوشم نجوا کنان می پرسید :
آیا همه ی این ها کافی است؟
و در همین لحظه بود که اضطراب در وجودم رخنه می کرد، همین اضطراب حرکت به سمت جلو رو کند تر می کند اما تقصیر من نیست که از کودکی در تلاش بودم تا دیگران را راضی نگهدارم ، این احساسی که هیچوقت در کودکی ارضا نشد ، حالا حتی اگر به تعریف هزاران نفر هم باشد فایده ای ندارد ، هر چند که هیچوقت انتقاد برخی افراد تمامی ندارد .
تمام آن ایرادگیری های اشتباه در مکان های نامناسب و گاهی جلوی جمع ، باعث شد تا من در نوجوانی فردی کمالگرا باشم ، کسی که از ریسک بترسد و توانایی شروع هر کاری را نداشته باشد ، کسی که تعریفی برای کلمه ی توانستن در ذهنش به طور کامل نداشته باشد ، مگر اینکه کسی بخواهد تا او بتواند کاری انجام دهد.
شاید ترکیب این کلمات در یک جمله برای «همه» معنا ندهد اما برای من ، عمیقا قابل درک و احساس هستند و چقدر خوشحال می شوم اگر واقعا درک نکنید که دارم از چه احساساتی صحبت می کنم .
در سال ۹۹ خیلی تغییرات در من رخ داد ،و البته در ایران ، در کشورهای دیگر و حتی در دنیا ( ظهور قدرتمند کوید ۱۹ و مرگ هزاران هزار انسان )
در این زمان بود که به خودم آمدم ، شب ها قبل از خواب به تمام اتفاقات روز فکر می کردم ، مثل یک نوار ضبط شده، اتفاقات از جلوی چشمم رد می شدند و من نگاه می کردم ، فقط نگاه می کردم . ترسناک بود ، خیلی … حالا دیگر مرگ خیلی ساده شده بود ، دیگر فرصتی برای ترس از آینده نداشتم ، در واقع آینده ی دوری دیگر برایم وجود نداشت ، دور ترین آینده ساعت دوازده شب بود ، برای همین کمی آرام تر شدم .
زمانی که بیماری سخت خانواده ام را دیدم ، باز به یاد آوردم که باید از لحظه لذت برد و به درستی ریسک کرد تا بتوان از فرصت ها استفاده کرد . متوجه منظورم می شوید ؟ زمانی که کمی اوضاع سخت تر شد ، در واقع متوجه شدم تمام احساساتی که از کودکی نادیده گرفته بودمشان و به شکل های مختلف بروز داده بودند که یکی از آنها خشم بود ، قابل رسیدگی هستند ، کمی زمانبر اما ممکن … و زیبا ترین قسمت این تغییرات این بود که همه چیز فقط و فقط به خودم بستگی داشت .
بعد از مدتی یاد گرفتم نظاره گر باشم و در این زمان بیشتر گوش دادم ، دقت کردم و لذت بردم . در این حالت حتی دیدن توهین افراد هم دیگه خشمگینم نمی کرد ، یواش یواش یادگرفتم چطور با احساساتم در زمان انتقاداتِ سخت کنار بیام ،بدون اینکه منو زمین بزنند و یا برای مدتی ذهنم را مشغول کنند ، الان می دانم که تنها رقیب من ،خود دیروز من است .
حالا حتی اگر در بدترین حالت خودم باشم باز هم خودم را در جایگاه نابودگر مقایسه قرار نمی دهم و از خودم همانطور که هستم لذت می برم .
می دانم که دیگران هم به مرور زمان به کافی بودن من در حد و توان خودم پی می برند…
:)
خوشحال می شوم نظرتان را در رابطه با احساس رضایت از خودتان بشنوم ،
به امید روزی که همه از آنچه که هستند احساس رضایت و کفایت داشته باشند ?
کیمیا