حدود چندی سال پیش ، زمانی که داشتم با شوق و ذوق از آرزوهام می گفتم یکی از آشنایان عزیزم با جدیت نگاهم کرد و گفت: برای کدامشان برنامه ریزی کوتاه و بلند مدت داری؟

سوالش برایم منطقی به نظر می رسید. برای پاسخ به سوالش زیاد درنگ نکردم و مشتاق بودم پاسخم را بشنود: این ها فعلا در حد ایده است، هنوز کامل بهشان فکر نکرده ام، نه در حدی که برایشان برنامه ریخته باشم.
جوابش به پاسخ عجولانه ی من در ذهنم تا مدت ها ماندگار شد و امروز باز هم به یادش افتادم چرا که مدتی بود حس می کردم خسته ام، از اون خستگی هایی که با خواب درمان نمی شوند. از شدت خستگی بی تفاوتی عجیبی را حس می کردم. هیچوقت اینقدر خسته نبودم ،در حدی که باز از کنترل خارج شوم حتی با علم بر اینکه چرا از کنترل خارج شدم. نه در حدی که به بچه هایی که در خیابان می دیدم لبخند نزنم و نه در حدی که نسبت به محیط اطرافم بی تفاوت باشم.
بگذریم، برگردیم به آرزوها .... بهم گفت: نوشتن آرزوهات قشنگ هست و البته منطقی و هوشمندانه به نظر می رسد اما می بینم که فقط داری می نویسی ولی انگار برای اقدام برنامه ای نداری.
اون زمان شاید بیشتر نسبت به حرفش جبهه گرفتم.در حالی که یکی از ابروهام را بالا داده بودم گفتم: خب بالاخره در کنج ذهنم حک می شه تا اگر فرصتش پیش اومد بتونم ازش استفاده کنم و خب همین نوشتن خواسته ها و آرزوهام خیلی چیزها را درباره ی من فاش می کنه...
لبخندی زد ،نه از سر قضاوت یا کنایه بیشتر از جنس "می فهمم و من هم روزی دیدگاه تو را داشتم" بود. بهم گفت: عزیزکم فرصت پیش نمیاد،در واقع تو فرصت را با اقداماتت به وجود میاری و حالا اینکه چطور ازش بهره ببری به درک و نیاز خودت در آن زمان بستگی داره.
به اینجا که رسیدیم ابروم اومده بود پایین ولی به حالت اولیه برنگشته بود. این بار هر دو با هم خمیده بودند، کسی اگر من را از دور می دید حس می کرد در حال حل قضایای ناممکن ریاضی بودم. وقتی با سکوتم مواجه شد با خیال آسوده تری ادامه داد: منظورم این است که حداقل یکی دوتا از این آرزوهایی که روی کاغذ آوردی را الویت بندی کن ،برایشان بازه ی زمانی مشخص کن و شروع به انجامشان کن. فقط به دنبال همان آرزو برو و خودت را درگیر مسائل چالشی دیگر نکن. در مسیرت کلی درس های جدید برای یادگیری پیدا می کنی و تا زمانی که حس نکردی درس های کافی ای آموختی ادامه بده. اگر این کار را نکنی و صرفا بنویسیشان از یک جایی به بعد به جای انگیزه دادن بهت بار روی دوشت می شوند. تو می مانی و لیستی از آرزوهایی که فقط حملشان کردی ولی جرئت زندگی کردنشان را نداشتی.
یادم است بعد از شنیدن حرف هایش درک واضحی از محتوای کلامش نداشتم ولی به مرور زمان برایم جا افتاد. به این فکر می کردم که چطور رویاهای شیرینت می توانند روزی بر علیه تو باشند. اینکه اینقدر رویا ببافی که به حرکت بیوفتی اما نه آنقدری که از پا در بیای.
اینجا هم ردپایی از تعادل دیده می شود که اگر بهم بخورد همان رویاهای شیرین کامت را تلخ می کنند. مدتیه متوجه شدم که حتی دیگه سراغ لیست آرزوهام نرفتم. شاید جرئت رویارویی باهاشون را نداشتم. گاهی هم هنوز می نویسم و گاهی می بینم که مقداری از آرزوهای سالانه ام تیک خوردند ولی نه آنقدری که بگم یکی از آن آرزوها را دنبال کرده ام. گاهی در میان همین آرزو ها گم می شوم و گاهی بابت بخش هایی که هنوز بهشان نرسیدم سوگواری می کنم.
وقتی وارد بازی آرزوها می شوم به یاد حرفش می افتم. اینکه آرزوهایم باری روی دوشم شده اند. اینقدر شوق رسیدن وجودم را احاطه می کند که خودم را در میان راه گم می کنم، سخت گیر می شوم و در نهایت خستگی تمام وجودم را می گیرد . وقتی خستگی را حس می کنم خودم را باز به یاد می آورم و حالا باید از دلم تمام نادیده گرفتم ها را در بیاورم. در دنیای من با خودم، گاهی آرزوهایم هم بر علیه ام قیام می کنند.
برای خاتمه دادن به کلامم با پایانی مثبت باید اعتراف کنم که من به همین اکتشافات کوچک و بزرگ درباره ی خودم زنده ام و همین به من توانی برای زندگی می دهد. کشف بهتر خودم برای ارتقا و کمال.
باید بگم کیمیا اگر روزی فکر کردی دیگر چیزی برای یادگیری درباره ی خودت و دنیا نداری آن روز ،تاکید می کنم آن روز ،روز مرگت خواهد بود. در اوج آن خستگی همیشه امیدی در وجودم خواهد بود برای یافتن راهی روشن ، برای خلق کیمیایی جدید... برای زیستن بهترین خودم .
شما این روزها حالتون چطوره؟
۱۴۰۴/۰۷/۲۱
کیمیا