شاید برچسب نارسیسیسم(الگوی رفتاری خودشیفتگی در رابطه) که جدیداً دارد بدون کنتور انداختن روی پیشانی عالم و آدم زده میشود، اتفاقاً اقتضا و ضرورت بلوغ عاطفی آدمهاست؛ به شرط آنکه با مرحلهی ضروری دومی نیز بیامیزد.(در پاراگراف های آخر به این مرحله خواهم پرداخت)
در ناپختگی سنین کودکی و نوجوانی است که معمولاً عشق (یعنی محوریت یافتن یک انسان دیگر به جز خودم در زندگی من)، بدون دخالت عامدانهی خود فرد و تقریباً با یک جبر بیرونی اتفاق میافتد.
اما بنظرم میرسد در برههای از بلوغ عقلی و عاطفی که دیگر فردیت ما پررنگترین و محوری ترین رکن زندگیمان میشود، همهی ما در مقابل کسی که به همان شیوهی جبرآمیز قبل، بخواهد این محوریت و ثقل را از ما بگیرد، مقاومت میکنیم. احتمالاً با تکرار الگوهای رفتاریای که همه آن را با نام ردفلگهای نارسیسیسم در رابطه میشناسند!
ناگهان از ارزش انداختن، معمولی انگاشتن، از شور افتادن، مو از ماست کشیدن، عاطفی و دیوانهسر نشدن؛ همهی اینها درست در همان لحظهای رخ میدهد که کسی احتمالاً با پر کردن جام انتظاراتمان تا خط هفتم، آنقدر دارد قدرت میگیرد که مرکزیت خود را برای خودمان، در موضع آسیب دیدهایم و باید پوستمان کلفت تر از آن باشد که تسلیم جبر بیرونی شویم.
حقیقتاً هم خطر جدی است! حقیقتاً هم از استقلال و بلوغ، انتظاری جز این نمیرود! و حقیقتاً هم باید به دنبال راه حل هوشمندانهای گشت!
امروز کتابی را تمام کردم به قلم پوران فرخزاد، با نام مسیحِ مادر، پاراگرافی درخشان از این کتاب، برایم حل مسئله بود.
مرکزیتتام و آفرینشدیگری!، قدرت حلول در دیگری و سپس ستایش دیگری!
مرکزیتی که به بیرون گسترش یافته. در چیزی که خود ساخته و آفریدهایم. میستاییمش تا خود را ستوده باشیم.
مستقیماً جملات پوران فرخزاد و سپس شعری از شاملو را نقل قول میکنم:
شاملو در شعری دیگر به نام حوّا، با زبانی آفرینشگرانه و متکبرانه از زایش حوّا نه از دندهی آدم، که از خویشتنِ خداوارهی خویش میسُراید. از ساختن و پرداختنِ غرّهسَر ترین و خاکسار ترین موجود زمینی که همانا زن است؛ موجودی که خالق خود را که همان مرد شاعر است، وامیدارد تا به پای غرورآفرین مخلوق خویش، سر خواهش و ستایش بگذارد!
میشناسی ــ به خود گفتهام ــ
همانم که تو را سُفتهام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی آدمکش بر سرِ رحم آرد:
بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوکترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراهدربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی. ـ
غضروفپارهی جُداسری.
میشناسی ــ به خود گفتهام ــ
همانم که تو را ساختهام تو را پرداختهام
غَرّهسرترین و خاکسارترین. ــ
مهری بیداعیه به راهت آورد
گرفتات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردنفراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.
میشناسی، میدانم همانم.
[ #شاملو ]