کیمیا اسکندری
کیمیا اسکندری
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

موسیقی در خمره! _ اگر فقط گوش بودیم، موسیقی را می‌فهمیدیم!؟

خوب می‌شد اگر موسیقی واقعاً همان منظوری را می‌داشت که از آن می‌شنویم؛ دریغ اما که به رغم تلاش نوازنده برای برساختن یک مفهوم، نهایتاً هنگامی که سلسله‌‌ی صوت نواسان‌دار ، هویت موسیقی به‌خود می‌گیرد، بازهم به خودی خود حاوی هیچ محتوا و درباره‌ی هیچ‌چیز نیست؛ و هیچ‌منظوری ندارد که در صدد رساندنش به گوش کسی باشد.
تا اینجای کار همه‌چیز طبیعیست که موجودی آگاه، پای صوتی بنشیند و بگوید بله، چون این صدا با هارمونی و پیوستگی ریاضی‌وارانه‌ی دقیقی به نسبت صدای آن چکش و ارّه‌ها دارد به گوشم می‌رسد، پس نامش موسیقی است.
حال کافیست قطره‌ای از اشک سوژه‌را هنگام شنیدن موسیقی مذبور، چاشنی موضوعمان کنیم! اینجا آغاز مسئله است!
چه می‌شود که به نظم ریاضی‌وار آستانه‌ی مشخصی از ارتعاش هوا، معنا اطلاق می‌کنیم؟
با کدام پیشفرض دریافته‌ایم که کدام نت موسیقی شورانگیز و کدام گریه‌انگیز است!؟



سوالات بالا را گوشه‌ای از ذهن‌خود نگه دارید و جملات زیر را که همگی درباره‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه هستند بخوانید:
_ما بر سر یک دو راهی هستیم.(هر یک می‌توانیم انتخاب دیگری داشته باشیم.)
_رابطه‌ی ما راه به جایی نبرد.
_ما مسیر طولانی‌ای را پشت سر گذاشته‌ایم.

آنچه از نوشته‌های بالا برمی‌آید آن است که اینجا عشق به یک سفر تشبیه شده و وقایع طی رابطه، متناظر با هر یک از موضوعاتی که عملاً در یک سفر واقعی رخ می‌دهند بیان شده‌اند.  چیزی که در تمام جملات بالا مشهود است، مفهومی‌است به نام استعاره.

دو زبانشناس به نام‌های لیکاف و جانسون، در سال ۱۹۸۰ با انتشار کتاب جنجالی «Metaphors we live by»، مدعی شدند که استعاره، نه فقط یک صنعت ادبی، بلکه از اساس، شاکله و ساختار ادراکات ذهنی ماست. آنها بر اساس شواهد زبانی دریافتند که بخش اعظم نظام مفهومی گفتار انسان، که بازتاب نحوه‌ی اندیشیدن و ادراک درونی اوست، در قالب مفاهیم استعاریست.
به طوری که تمام مفاهيم انتزاعی در حـوزه نظـام مفهومی ذهن انسان، بر اساس مفاهيم عيني سازمان‌بندی می‌شـود؛ این یعنی استعاره سازوکاری است كه به وسیله‌ی آن می‌توانیم مفاهيم انتزاعی را ادراک کنیم.
(برای آشنایی بیشتر با این ایده، کلیدواژه‌ی «Conceptual Metaphors» را دنبال کنید.)

این ایده‌ی زبانشناسانه اما ریشه‌ای عمیق در این رویکرد دارد که ادراک حسی با اعضای بدن، شيوۀ مواجهه و شکل دستيابي ما به جهان است و اين شيوۀ مواجهه، مقدم بر تفکر است.
این ایده اولین‌بار توسط مرلوپونتی مطرح شد که ادراک، تجربه ای سوبژکتيو، جدای از جهان و امری دروني نيست، بلکه امری جسمانی و در هم تنيده با جهان است.
مرلوپونتي ساختار پیشینی ادراک را به شاکله‌های بدنی تحویل داده و بدن را نه علت آگاهي حسی ، بلکه اساساً ممکن‌کننده‌ی ادراک و دسترسی ما به جهان درنظر می‌گیرد.
به طوری که برای مثال، توانمندی حرکت بدن انسان، به عنوان رکنی از ساختار پیشینی ادراک، قصد و اراده‌ داشتن انسان به چیزی را ممکن می‌کند.

حالا برگردیم سر مسئله‌ی اولمان! موسیقی!
نُت‌ها‌ی عجیبی که به‌جای آنکه در گوشمان یک زنگ نوسان‌دار بی‌معنا باشند، قصه‌ و عاطفه روایت می‌کنند.
سوال اینجاست که چه چیز جز پیشینی بودن بدنمندی ادراکات، می‌تواند منبع تفسیر ما برای بازشناسایی حس موجود در یک موسیقی شود؟
با اقتباس از آزمایش فکری معروف مغز در خمره، این بار بیایید مغز یک بخت‌برگشته به نام «اِمی» را از کودکی به اضافه‌ی دو عدد گوش در خمره بگذاریم و بزرگش کنیم و جز شنیدن راه دیگری برای ادراک جهان پیش رویش نگذاریم. (توجه کنید که اِمی بدن ندارد و تنها یک مغز و دوگوش در یک مایع است که با دم و دستگاه زنده نگهش داشتیم!)
حالا اِمی درست مثل من که دو روز تا تولدم مانده ۲۱ ساله است و در جشن تولدش برای اولین بار موسیقی‌ای با ریتم تند و آنچه غالباً آن را شاد می‌شناسیم برایش پلی می‌کنیم.
معمولاً اولین فاکتور تفسیر موسیقی به شاد یا غمگین بودن برای ما، شدت ضرباهنگ آن است. مسئله این است که آیا اِمی هم ضرباهنگ تند را به معنای شاد بودن تفسیر می‌کند!؟
مگر نه این است که تفسیر ما از شادبودن‌ ضرباهنگ تند، ناشی از آن است که شور شادی در بدن ما، همبسته با ضرباهنگ تند قلب و تنفس و دویدن و عجله کردن است!؟ اِمی که هرگز بدنی نداشته که با آن ضرباهنگ حرکات تند و کندش را ببیند، چگونه می‌تواند تفسیر درستی از شاد یا غمگین بودن موسیقی داشته باشد!؟

نمی‌خواهم در دام رفتارگرایان بیوفتم و بگویم اصلاً ضرباهنگ که هیچ، اِمی بدون هیچ تجربه‌ی بدنمند، اصلاً چگونه نفس شادی را ادراک می‌کند!
پا را فراتر از موضوع تفسیر موسیقی نگذاشته و به گفتن همین بسنده می‌کنم که به نظر می‌رسد اغلب مؤلفه‌های تفسیر موسیقی در ذهن انسان، زیر و بم بودن، ممتد و مقطع بودن، سریع و کند بودن و.. احتمالاً فهم هیچ‌یک بدون پیشینی‌بودن بدنمندبودگی در ساختار ادراکاتمان ممکن نبود و حتی عمیق‌ترین عواطف و انتزاعاتی که با موسیقی می‌آشوبند، گویی از  محسوسات فراروی نکرده و اساساً شاید نمی‌توانسته‌اند بدون آن ادراک شوند.

خلاصه اینکه اگر دست و پا نداشتیم شاید موسیقی را مثل بسیاری از انتزاعات دیگر نمی‌فهمیدیم!

موسیقیذهنپدیدارشناسیعلوم شناختیزبان شناسی
«سائر»/ ثبت خویشتن / https://t.me/Andarooni
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید