یه صبح دیگه از خواب بیدار شد، توی رختخوابش نشست. به اطراف خیره شد.
دستی به موهای کوتاهش کشید و چشم هاشو مالید.
برای خودش شکلک درآورد و بخاطر حماقتش به خودش خندید.
به این فکر کرد که چرا اصلا از خواب بیدار شده وقتی حتی نمیدونه اونجا چیکار میکنه.
تصمیم گرفت دوباره بخوابه. اما قبلا به خودش قول داده بود که دیگه اینکارو نکنه، پس سعی کرد دنبال دلیلی بگرده تا بیداریشو به اون پیوند بده.
اما واقعا هیچ راهی نداشت. اگر داشت، دیگه اینهمه سال وقت تلف کردن برای چی بود؟
از جاش بلند شد،رختخوابش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
پشت پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد.
یعنی امروز چه روزی میتونه باشه؟
شاد یا غمگین؟ شایدم هیچکدوم.فقط و فقط نیاز بود که بی تفاوت به اون روز نگاه کنه.
ادامه دارد....