به پنجره خیره مونده بود.
با خودش فکر کرد که .... چرا؟
چی شد که به اینجا رسید.
داستان به چندین سال قبل برمیگشت.
اما بازم به خودش قول داده بود که اون خاطرات رو مرور نکنه. اما یواشکی اینکارو کرد.
به خودش گفت من که در مورد اون شکست فکر نمیکنم یا حتی در مورد اون اتفاق
همینطوری همه چیو به یاد آورد. از خودش ناراحت شد چون وجدانش بیدار شده بود و داشت بهش سرکوفت میزد که مگه ما باهم قرار نذاشته بودیم؟
چطور تونستی اینکارو با خودت بکنی؟
بازم به بیرون خیره شد. به آسمون، به ساختمونا، به آدما...
سعی کرد برای خودش تراژدی ای بسازه و مثل هنرمندای اصیل به اطرافش نگاه کنه و دو تا جمله تاثیر گذار بگه.
اما با خودش فکر کرد و گفت: چرا باید به چیزی که نیستم پافشاری کنم؟
درست میگفت. اون هیچ وقت شاعر یا نویسنده یا هنرمند نبود.
اما همیشه تو آرزوهاش همه این توانایی هارو داشت. بخاطر همین بعضی مواقع سعی میکرد اونارو از دنیای خیالش به واقعیت بیاره. اما اونا فقط توی محدوده خیال خوشگل بودن.
جایی که وقتی یه جمله میگفت طرفداراش براش دست میزدن و با لبخند تحسینش میکردن.
جایی که جلوی دوربینا ژست میگرفت و از الهاماتش حرف میزد.
توی خیالش آدمی مهمی محسوب میشد و میلیون ها آدم از سراسر جهان به امیدی که بهشون میداد زنده بودن.
اونجا همیشه مایه امید و عشق بود.
اما توی واقعیت...
هیچکس توی واقعیت حتی یه نگاه مهربون نکرده بود.
شاید اگر میدیدنش میگفتین این آدم واقعا محشره!
کسی که بهتون امید زندگی میده.
اما خودش این فکرو نداشت.
پس بخاطر همین همیشه لکه ننگی برای خودش محسوب میشد.
گاهی اوقات که حالش بهتر بود . دنیای ساختگیش به واقعیت تبدیل میشد.
اما اون فقط گاهی حالش خوب بود.
بیشتر از اینکه مثل خود خیالیش خوش اخلاق باشه، بد اخلاق بود.
کسی که حتی با خودشم دعوا داشت.
اطرافیانش کمتر لبخندشو دیده بودن. یا اگر دیده بودن. از اون لبخندایی بود که جوکر بعد از یه پیروزی نصفه و نیمه میزد.
راستش رو بخواید حتی بعضی مواقع نگران این میشد که نکنه واقعا شبیه جوکر بشه.
آخه اون به هر چی فکر میکرد،واقعی میشد...