یه موقع هایی هست که واقعا میگم چرا من؟
این سوال مثل یه متن حکاکی شده توی مغزم همیشه هست. فقط بعضی اوقات، که شرایط با به میلم نیست یه نوری روش میوفته و باز میگم خدایا چرا من.
اما وقتی بهش فکر میکنم، میبینم که چرا بقیه. چرا تو نه، شاید تو اون زمان تنها فردی هستی که میتونی بهترین کار رو توی اون شرایط انجام بدی.
این سوال برای خیلی ها یه سوال تخریب گر بوده ولی برای من یه سوال بوده که همیشه به فکر فرو بردتم.
ولی حالا که دارم فکرم میکنم و میبینم اوقاتی که توی شرایط سخت و دشواری بودم و این سوال رو از خودم پرسیدم.
از اون اتفاق یه چیزی یاد گرفتم یا یه نکته ای رو درک کردم که بعدا واقعا به کارم اومده.
بخام مثال بزنم:
خیلی وقت پیش هی با مامانم بحثم میشد، و من هم می گفتم خدا چرا مامانم فلان جوره یا فلان کار رو میکنه چرا من، چرا من باید تحمل کنم. ( مامانم یه اختلال روانشناختی داره )
اما حالا که فکرم می کنم می بینم خیلی درکم از آدما بالا رفته و دیگه آدم ها رو بی مورد قضاوت نمیکنم. و دیگه از آدما انتظاری ندارم.