ویرگول
ورودثبت نام
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذرLet it Happen - Tame Impala - Author
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

آن‌چه ادامه پیدا کرد

کوشا به آرزویش رسید.

نه آن آرزوی پرزرق‌وبرقی که درباره‌اش حرف می‌زد، نه نسخه‌ای که در داستان‌ها قهرمانانه به نظر می‌رسد؛ بلکه همان چیزی که واقعاً می‌خواست: راز ماندن. یعنی بقا. این‌که از بازی بیرون نیفتد. یاد گرفت چگونه خودش را با اقلیم تطبیق دهد، چطور از شکاف‌ها عبور کند، چطور کم‌حرف شود و درست همان‌قدر شبیه بقیه باشد که زنده بماند. کوشا فهمید آرزو همیشه اوج‌گرفتن نیست؛ گاهی فقط نجات از سقوط و سکناگزینی، جایی در میانه است. و همین برایش کافی بود.

پویا تا آخر عمر نوشت.

نه چون نجات پیدا کرد، نه چون بالاخره حقیقت را دید؛ نوشت چون نوشتن تنها چیزی بود که از او گرفته نشد. سال‌ها گذشت و متن‌ها تغییر کردند، لحن‌ها بالغ‌تر شدند، واژه‌ها دقیق‌تر، اما هسته همان ماند. او نوشت تا فاصله‌ی میان «آن‌چه بود» و «آن‌چه می‌خواست باشد» را با کلمه پُر کند. نوشت تا اعتراف نکند. نوشت تا تصمیم نگیرد. نوشت تا مسئولیت را عقب بیندازد. و هر بار که نوشت، یک زندگیِ ممکن را روی کاغذ ساخت و همان‌جا دفن کرد.

مهسا هم…

مهسا هیچ‌وقت کاملاً از داستان بیرون نرفت. گاهی در نقشِ شیشه برمی‌گشت، گاهی در نقشِ خطاپوش، گاهی فقط به‌عنوان یک خاطره‌ی ناقص که نمی‌شود درست به یادش آورد. شاید ازدواج کرد. شاید مادر شد. شاید نشد. شاید یک روز فرزندش از او پرسید: «مامان، آرامش یعنی چی؟» و او مکث کرد. نه از ندانستنِ جواب، از …

مهسا یاد گرفت بود بعضی سوال‌ها اگر بی‌پاسخ بمانند، کمتر زخم می‌زنند. و همین سکوت بی‌معنا، سهم او از ادامه‌ی زندگی شد.

و داستان این‌جا تمام نشد.

چون هیچ‌کدام‌شان واقعاً تمام نشدند. فقط شکلِ ادامه دادن‌شان فرق کرد. یکی با تطبیق، یکی با نوشتن، یکی با سکوت. و اقلیم، همان اقلیم ماند؛ آلوده، فرساینده، و استادِ ساختنِ توهّم به‌جای رشد.


یادداشت راوی

برای من، که بیرون ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم، دیدنِ خودم در این نقش‌ها حسِ عجیبی دارد. نه همدلیِ ساده است، نه فاصله‌ی امن. شبیه تماشای چند مسیرِ موازی است که هرکدام می‌توانست «من» باشد، اگر یک انتخاب، یک ترس، یا یک تعویق کوچک عوض می‌شد. من راوی‌ام، اما بی‌طرفِ خنثی نیستم. وزنِ این آدم‌ها روی کلماتم می‌نشیند.

دیدنِ پویا یعنی دیدنِ ذهنی که تحلیل را جای اراده گذاشت. دیدنِ کوشا یعنی فهمِ این‌که بقا، سوختن و ساختن چقدر می‌تواند بی‌صدا و بی‌ادعا باشد. و مهسا… مهسا یادآورِ این است که بعضی نقش‌ها نه قهرمان‌اند نه ضدقهرمان؛ فقط حاملِ سوالی‌اند که نسل‌به‌نسل می‌چرخد.

احساسم؟

نه خشم است، نه دلسوزیِ رمانتیک. چیزی شبیه مسئولیت. این‌که اگر روایت می‌کنم، برای تطهیر نیست؛ برای ثبت است. برای این‌که نشان بدهم رشد همیشه اتفاق نمی‌افتد، و وقتی نمی‌افتد، آدم‌ها الزاماً بد نمی‌شوند. فقط ادامه می‌دهند، هرکدام به شکلی که بلدند.

پایان را باز می‌گذارم، چون زندگی همین‌طور است.

هیچ خط پایانِ قطعی‌ای ندارد. فقط مکث‌هایی دارد که اگر خوب نگاه‌شان کنی، می‌بینی هنوز امکان هست. یا دست‌کم، هنوز انتخاب.

دور، این‌بار، واقعاً تمام شد.

اما آن‌چه شروع کرده، نه

داستان
۱
۱
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
Let it Happen - Tame Impala - Author
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید