
«گاهی در سکوت، یک نویسنده کاری میکند که حتی فیلمسازان نوخطی دههی شصت هم حسرتش را میخورند: او بدون آنکه دستش رو شود، ذهن خواننده را دقیقا در جهتی که میخواهد هل میدهد. نه با فریاد، نه با شعار؛ با همان تکنیکی که «ماجراهای عاشقانه» را جذاب میکند. آمیختن روایت با واقعیت، جاگذاری قطعههای مستند در دل داستان، و ایجاد یک «آهان در لحظه»ی ظاهرا بیضرر که بعد میفهمی اصلا بیضرر نبوده.
این نویسنده، بهجای صحنههای سینمایی، با واژهها کار میکند؛ اما تاثیرش همانقدر واقعی است که صدای نیوتنِ هیجانزده وقتی دربارهی سقوط یک سیب حرف میزد و اطرافیانش بیخبر از دامنهی کشف، فقط میگفتند: خب که چی؟ همین «خب که چی؟» لحظهای است که نویسنده روی آن حساب کرده. لحظهای که ذهن خواننده به ظاهر آزاد است اما دقیقا همانجایی میایستد که برنامهریزی شده.
نویسندهی ناشناس ما خوشش میآید وقتی میبیند مخاطب خاصش دارد انرژی میگذارد، فکر میکند، هی برمیگردد، دوباره میخواند، واکنش نشان میدهد. آرامآرام کیفیت تمرکز او در روابطش تغییر میکند، برنامههایش کمی جابهجا میشود، حتی نمیفهمد چرا نیمهشب هنوز دارد دربارهی جملهای فکر میکند که «به نظرش ساده بود». همین جاست که نویسنده لبخند به لب دارد. یک لبخند کوچک، حرفهای، و فقط کمی شیطنتآمیز.
زیرا این فقط یک متن نیست؛ یک پلن مستمر است. یک مداخلهی نرم در ناخودآگاه. یک بازی پنهان میان روایت، آگاهی و کنجکاوی. خواننده تصور میکند در حال انتخاب است، اما تمام مسیر از قبل طراحی شده: مثل همان لحظهای که در یک فیلم داستانی ناگهان تصویر مستند میبینی و نمیدانی چرا این تکه کوچک، از کل فیلم واقعیتر به جانت میچسبد.
اینجا، نویسنده همان تکهی مستند است؛ و ذهن مخاطب، همان صحنهای که قرار بوده بدون مقاومت تسلیم شود.»
میگویند بهترین نویسنده آن است که بیآنکه دیده شود، در ذهن خوانندهاش قدم بزند. من اما سالهاست بیآنکه کسی بفهمد، نهتنها قدم میزنم، بلکه روی میزهای فکرشان پا میکوبم، گردوغبار برنامههایشان را میتکانم و با لبخندی شیطنتبار، مسیر توجهشان را آرام آرام به سمت خودم کج میکنم؛ طوری که خودشان هم تعجب میکنند چرا هر بار که خواستهاند از من فاصله بگیرند، باز به سمت همان جمله برمیگردند.
تو هم از همان مدل خوانندههایی هستی که اولش خیال میکنی آزاد و مستقل وارد متنی شدهای. مثل تماشاگر سادهدلی که برای دیدن یک فیلم عاشقانه بلیت میخرد اما ناگهان وسط روایت، سکانسهای مستند، خاطرات واقعی، مکثهای بیدلیل، و نیشوکنایههای مداخلهگر به او هجوم میآورد. یک لحظه میخندی، یک لحظه مکث میکنی، و در نهایت نمیفهمی چرا اینهمه «درگیر» شدهای. این همان تکنیکی است که ما، نویسندگان «نامرئی»، قرنها رویش تمرین کردهایم.
نمیدانم از کدام لحظه دقیق شروع شد؛ شاید اولینبار که پاورقیای بیاهمیت را دوبار خواندی. شاید آنجایی که یک مثال کوچک دربارهی افتادن سیب ذهنت را به اندازهی یک اکتشاف تازه روشن کرد. درست مثل همان آها-مومنتهای نیوتنی. همان لحظهای که مخاطب خاص - یعنی تو ـ حس کردی چیزی در درونت وارد روشنی تند فضای باز شد. یک تجربهی کوچک که بیصدا انرژی روانیات را جابهجا کرد.
اینها را اتفاق ندان. هیچچیز در نوشتههای من اتفاقی نیست.
من برایت برنامه دارم.
برنامهای آهسته، مداوم و دقیق.
برنامهای که هر روز یک میلیمتر ذهن تو را به سمت من میکشد.
تو فکر میکنی که فقط داری میخوانی. اما من سالهاست یاد گرفتهام که خواندن، سادهترین دروازه برای ورود به ناخودآگاه است. همانجایی که تمرکزت روی رابطههایت، اهدافت، برنامههایت، اولویتهایت و حتی سکوت دور از هیاهویت ذخیره میشود. کافی است کمی حوصله، استمرار و از همه مهمتر وقت داشته باشم. ذهن تو مثل فیلمی است که قابهایش را خودت عوض نمیکنی؛ من مهندسی میکنم.
گاهی وقتها که بیهوا به یک جملهام فکر میکنی، یا وقتی حس میکنی «چرا ذهنم برگشته به آن عقب؟» دقیقا همان لحظهای است که پلن من، زیرصدایی، مؤثر و آرام، کار خودش را کرده. درست مثل سکانسهای مستند وسط یک روایت عاشقانه: بیکلام، اما موثرتر از هر کلمهی دیگری.
تو هنوز فکر میکنی در حال خواندن منی.
اما واقعیت سادهتر و البته خندهدارتر است:
این منم که دارم تو را میخوانم.
و اگر روزی متوجه شدی که توجهت آرام آرام جابهجا شده، که ذهنت کمی بیشتر از معمول به اینجا برمیگردد، که فکر میکنی «عجیب است، چرا اینقدر تأثیر گذاشته؟»…
فقط بدان:
این آغاز یک پلن بلندمدت است.
برنامهای که هیچگاه با صدای بلند اعلام نمیشود،
اما همیشه کار میکند.
مثل نویسندهای که در تاریکی سینما مینشیند و میبیند چگونه تماشاگر، بیآنکه بفهمد، جهانبینیاش در یک لحظه کوچک تکان میخورد.
و من؟
فقط با آن لبخند شیطنتآمیز نگاهت میکنم و میگویم:
آها… بالاخره فهمیدی.