
گاهی وقتها فکر میکنم اگر قرار بود برای هر سلیقهای یک نسخهی تازه از خودم بسازم، تا الان لابد آرشیوی از «منهای تکثیرشده» داشتم؛ یکی با لحن جدی و آکادمیک برای استادان، یکی با نمک اضافه برای فضای مجازی، یکی با چاشنی غم برای مخاطبان احساساتیام، و یکی هم برای آن دسته از عزیزانی که همیشه میپرسند: «خب، حالا این نوشتهات پایانبندی نداشت؟»
اما راستش را بخواهید، من هیچوقت در این بازیِ هزارچهرگی شرکت نکردم. شاید چون خیلی خوب میدانم اگر هر روز رنگ عوض کنم، آخرش میمانم و یک جعبه مدادرنگی نیمهمصرف و نویسندهای که دیگر نمیداند اصلِ خودش چه رنگی بوده.
مارسل پروست یک جمله گفته که هر بار دلم میگیرد، آن را مثل شکلات تلخ میگذارم زیر زبانم و آرام مزهمزهاش میکنم:
«وقتی برای راضی کردن دیگران تلاش میکنید، موفقیت غیرممکن است. اما کاری که برای رضایتِ خودتان انجام میدهید، همیشه این شانس را دارد که دیگران را هم راضی کند.»
من با این جمله بزرگ شدم. از همان روز اول که شروع کردم به نوشتن، به جای اینکه هی فکر کنم فلانی خوشش میآید یا نه، یک تصمیم ساده گرفتم:
آنچه دل من را آرام میکند، روی صفحه میآورم. تمام.
و عجیب اینکه همین صداقت ساده، همین لجبازی کوچک برای وفادار ماندن به خودم، باعث شد مخاطبان واقعی پیدایشان شود؛ همانهایی که حرفهایت را میخوانند، میخندند، بحث میکنند، نقد میکنند و باز هم برمیگردند. انگار که میان اینهمه تصویرِ فیلترشدهی مصنوعی و جملههای خوشتیپِ سفارشی، دنبال یک نفر میگشتند که شبیه خودش باشد؛ بیپیرایه، بیدروغ، بدون تعارفهای لعابدار.
نوشتن، برای من همیشه خانه بوده؛ جایی که مجبور نیستم نقش بازی کنم. اگر قرار باشد برای هر سلیقهای یک پردهنمایش جداگانه اجرا کنم، این خانه تبدیل میشود به سالن تئاتر، و من تبدیل میشوم به بازیگری که حتی یادش میرود نقش اصلی زندگیاش چه بوده.
پس اگر روزی دیدید رنگ نوشتههایم عوض نشد، لحنم تغییر نکرد، یا با مد روزها همراه نبودم، نگرانم نشوید. این یعنی هنوز،
خانهام سرجاست.