ویرگول
ورودثبت نام
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذرLet it Happen
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

رقصنده‌ی ابر: نام یکرنگی‌

قطره‌های پیام‌ها به جریان‌اند؛

برف بر دوشِ سکوت می‌نشیند،

و زمان روی ستون فقراتِ گل یاس می‌چرخد.

استادی که چند روز پیش با موتور یاماهایش در کوچه‌پس‌کوچه‌ها ویراژ می‌داد، حالا بی‌حرکت افتاده بود.

مردی که به اندامِ مجسمه‌تراشش رشک می‌بردند، فرو ریخته بود؛ مثل پوسته‌ای که از درون تهی شده باشد: نه قلب، نه قفسه‌ی سینه، نه حتی استخوان.

تنها نرمیِ گوشت و پوست؛ بی‌داستان، بی‌سوگند.

در ذهنم صدای داستایوسکی را با تولتز اشتباه گرفتم؛ می‌گفت آدمی گاهی سقوط عادلان را می‌بیند و در لایه‌ای دور از آگاهی‌اش تکان می‌خورد.

آدمی دوست دارد بدنامی عادلان را ببیند؛ لذتی که همه، حتی در هشتادمین لایه‌ی ناخودآگاه، کم یا زیاد تجربه کرده‌اند.

همان مردی که دیروز به زیبایی و سلامت و سفرهایش حسد می‌بردند، حالا افتاده بود؛ دراز به دراز.

می‌شود گفت:

دیدی سوختی؟ دیدی بالاخره تو مُردی و من ماندم؟

دیدی دنیا همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد؟

دیدی دنیا دار مکافات است؟

حالا بمیر… تا ابد بمیر!

آخیش؛ دلم خنک شد که مُردی.

ازت بی‌نهایت ممنونم که مُردی.

وقتی باران و برف، این تکه‌حوادث را از حیاطِ خلوت شست و رُفت، زیر نور ماه نشستم.

آب، آسمان را تکرار می‌کرد و دنیا برایم قشنگ‌تر شد.

اشک آمد، امّا پایین رفت؛ همیشه پایین می‌رفت و میان مهره‌های چهارم و پنجم می‌نشست.

مثل استوانه‌ای خالی که سال‌ها نگاتیووار حس و رنگ و خاطره را بالا می‌آورد.

مهره‌های یک و دو، فیلمِ سوخته بودند؛ تصویر یکباره می‌پرید روی اولین مهره: گردن.

فردایش با «ط» روی استحکام استخوان‌ها کار کردیم.

فیزیوتراپ همان نقطه را لمس کرد و گفت: «چیزی پنهان کرده‌ای این‌جا.»

من پنهان نکرده بودم؛ فقط سال‌ها آرزو که بغض شده بود.

بعد، در تراس قهوه‌خانه، پیشنهاد عجیبی گرفتم.

ط گفت کاش به‌جای دایره و مثلث، یادمان می‌دادند چطور بغض را بکشیم.

می‌گفت بغضِ او رنگ سرخ است؛ سرخِ یک چتر شکسته.

بغض در گلو می‌نشیند؟ در شکم چطور؟ در نوک انگشت‌ها؟ در سفیدی ریش‌ها؟

به دست‌هایم نگاه کردم؛ به ردِ غیرعاشقانه‌ی اشکال، به زبری پینه‌ها.

گفتم: «من شانس ندارم که قسمت کنم. شانس‌فروشی کجاست؟»

خندید و گفت: «شانس مهم نیست. فقط یاد بگیر ببینی.

خیلی چیزها را نمی‌بینی.

باران‌باران بریز پایین، مچاله شو.

فوت کن به خیسیِ زیر گلو.

مهره‌به‌مهره حل شو در خودت.

برای سه‌شنبه‌های خیس، چتر شو.»

گفتم: «من عاشق بطری‌هام. تو چتری. شفافی؛ مثل من.

من هم شفافم، ولی چتر نیستم؛ بطری آب‌معدنی‌ام: شفاف، ساده، مچاله‌شونده در مشت.»

آن عصر سه‌شنبه، در سینه‌ام چیزی ترک برداشت.

گفت: «بیاییم یک چتر نو بخریم؛ با بوی پاک‌کن.»

گفتم: «شاید بهتر باشد همان قدیمی را تیز کنیم برای شکافتن ابرها.»

گفت: «اما خشک نباشد. چیز خشک همیشه می‌شکند.»

شب باد شدید شد. یاد نامه‌ای افتادم پر از کلمات خوردنی: ژله، ابر، پمبه، بوی خاک، خُرخُر توی گلوی گربه.

این‌ها همیشه جایی در همان استوانه‌ی خالی ذخیره می‌شوند: توی شکم، بالای دنبالچه، پشت گوش؛ پناهگاه حرف‌های نگفته.

موج‌موج روی بطری.

شاید به همین دلیل بود که میان کمرم همیشه تکه‌ای از زندگی گیر کرده بود.

صبح تصمیم گرفتم بغضم را بکشم؛ نه به‌عنوان زندانی، که به‌عنوان یک مهره.

مهره‌ای که حالا می‌توانم دوباره بپیچم و ادامه دهم.

به قهوه‌خانه برگشتم. گفتم: «داغ، با شیر و شکر زیاد.»

صاحب قهوه‌خانه پرسید: «چیز دیگری؟»

گفتم: «نه… اگر روشی برای خوردن حرف‌ها پیدا کردی، بزن به حساب.»

بعدازظهر که رسید، باد از لای پنجره‌های خانه‌ی کوچک می‌گذشت و چراغ‌های بزرگ شهر روشن بودند؛ هرچند هیچ‌کس در شهر نمانده بود.

جز ما.

تخلیه‌ی شهر، همراه شده بود با مزه‌مزه کردن حرف‌ها.

کلید را زیر گلیم هل دادم و وارد شدم.

کاپشنش را جمع کردم و بار خاطره‌ها و مردم را همراه با زیپ بستم.

از پله‌های زندگی بالا رفتم.

برای لحظه‌ای ایستادم و در انعکاس چراغ راه‌پله، نسخه‌ای قدیمی از خودم را دیدم؛ همان که در انتهای پیاده‌رو ایستاده بود.

رفیق است و شفیق.

عمیق است و رقیق.

ذوق‌مرگِ روایتِ تصویر.

آستانه‌ی در کش می‌آمد.

آن‌قدر دور که سه‌بار نشستم تا بتوانم رسید.

لیوان آبی نوشیدم.

روی تخت دراز کشیدم.

پتو را روی شانه‌ها کشیدم.

برای نخستین‌بار بعد از سال‌ها، راحت خوابیدم؛ بدون حلقه‌ی سختِ میان مهره‌های اول و دوم.

صبح، نور از میان پرده‌ها زد.

هوا سبک بود.

خواب‌های مگوی شیرینِ مردانه.

در دهانم مزه‌ای تازه بود؛ نه تند، نه تلخ، نه ترسناک.

مزه‌ای شبیه ابر و شیرینی کم‌رنگِ یک پاسخ.

پاسخی که جوهره‌اش پاک‌کردنِ صورت‌مسئله است.

با خودم گفتم:

دفاع از حقوق انسان‌ها اگر خوردنی باشد، باید یکهو قورتش بدهیم یا آرام‌آرام؟

رویاها را تا بهار دلنشین باید پنهان کرد یا قربانیِ زمستان سختِ پیش از آن؟

ط گفت رهایشان کن؛ مثل جریان قطره‌ها، توی بطریِ آرزوها.

و ستون فقراتم، برای اولین‌بار، پر از هیچ نبود.

پر بود از آبیِ چترِ سرخ.

پر بود از صدای خُرخُرِ گلوی گربه.

پر بود از بوی خاک.

پر بود از کلمه‌های شفاف که می‌شود لقمه‌لقمه مزه کرد و آرام فرستاد پایین.

پر بود از خودم؛ از شهری که الفبا را دوباره به یاد آورد.

حرف می‌زد؛ دوباره.

از جولانگاه تکنیک، قدم می‌زد قریحه.

آنچه می‌باختیم، دل بود.

شیفته شدیم به آنچه اندوخته بودیم.

تاریک و روشنِ بسیارِ آن روزها، ما را اهل مراقبه بار آورده بود.

در این سده، مذهب این شوخی بزرگِ جغرافیا با ما را رد کرده‌ایم.

زیر آوار شهر، کتیبه‌ای تراشیده‌اند از پیروزی تجربه.

یک روز نه.

همین حالا

پیرنگتکنیکادبیات معاصرداستان کوتاهتسلی بخشی های فلسفه
۱
۰
پیمان مهرآذر
پیمان مهرآذر
Let it Happen
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید