
صبحی که تنتن از خواب بیدار شد، آینه تصمیم گرفت حقیقت را لو بدهد. آن موی افسانهای، آن نماد همیشه برافراشتهی ماجراجویی… نبود.
صاف. براق. بیهیچ نشانی از تاریخ.
میلو، طبق عادت، جلو آمد، نگاهی کرد، دمش را تکان داد، دوباره نگاه کرد و با تردید پارس کوتاهی به کچلی تنتن کرد؛ از آنها که بیشتر شبیه سوالاند تا دفاع.
تنتن آهی کشید:
«حق داری… خودمم هنوز مطمئن نیستم منم.»
نیم ساعت بعد، کاپیتان هادوک با حالتی آشفته، سه بار به در خورد، دوبار فحش داد، و یکبار هم به گلدان سانسوریا لگد زد.
وقتی تنتن را دید، مکث کرد.
دوباره پلک زد.
دستانش شل شد.
بطری لوخ لوموندش را پایین آورد.
«لعنت به هزار طوفان دریایی! تو کی هستی کچل؟!»
تنتن آرام گفت: «منم، کاپیتان. 😂😭»
هادوک نجواکنان پاسخ داد: «نه… اون یکی بود. اون یکی مو داشت.»
تحقیقات آغاز شد. همهی اتاق بررسی شد: نه قیچی، نه ماشین اصلاح، نه نشانهای از خرابکاری. پروندههای قدیمی ورق خوردند: آفریقا؟ نه. تبت؟ بعید است. ماه؟ فشار مکشی خود هوا؟
هادوک حتی نظریهای دربارهی «توطئهی شامپوهای سرمایهداری» مطرح کرد که با نگاه سنگین تنتن رد شد.
میلو اما آرام نبود. هر بار که تنتن صدایش میزد، مکث میکرد؛ انگار دنبال چیزی میگشت که دیگر آنجا نبود.
شب، وقتی همهچیز ساکت شد، تنتن دوباره جلوی آینه ایستاد.
به سر بیمویش نگاه کرد و لبخند دردناکی زد.
شاید فوکولی قهر نکرده باشد. شاید فقط دیگر لازم نبود آن شاخص همیشهاش را حمل کند. شاید ماجراجویی، این بار، شکلش عوض شده بود.
صبح روز بعد، میلو بالاخره کمی نزدیک آمد. تمام شب گذشته را بو کشید. صبح بالای سر تنتن نشست. کچلیاش را قبول کرد. لیس زد، به واقع.
اما موها؟
هیچجا نبودند.
نه روی بالش، نه در تاریخ و گذشته، نه در پروندههای جاری.
و سر سؤال، مثل خود تنتن، طاس ماند:
اگر هویتمان ناگهان ناپدید شود، قهرمان هنوز همان است که بود یا ماجرا تازه شروع شده؟