در حمام، اشتباهی داخل چشمهایم نرمکننده ریختم؛ پس از آن نگاهم به جهان کلمهها هی نرم و نرمتر شد. اتفاقی افتاد که همهی نویسندهها را طور دیگری ببینم. بسیاریشان را هنوز تحسین میکنم، اما همه را تأیید نه. خیلیها دنبال بهبود نیستند، دنبال ماندناند؛ در خانهای که فکر میکنند امن و دلنشین و تحسینبرانگیز مانده است. حالا آن «چیز» دیگر کار نمیکند. رابطه عاطفییی که در آن هستند، ممکن است یک روز دیگر کار نکند. اندیشه و و باور امروزشان سالها بعد آزارشان بدهد. درست است که تا ابد میتوان از یک تیم طرفداری کرد؟ و یا برعکس چطور این زیبایی رویایی و بدون نقص امروز همان مخروبهی سابق است؟ فکر میکنم به قلبم هم نرمکننده رسوخ کرده باشد. قلب سنگم به عکس قضیهها چندان فکر نمیکرد.
بین من و مردی که سالها پیش در عکسها بودم، هزار و چهارصد و شصت و یک فرسنگ فاصله است. او خیال میکرد معنا وهویت را باید در مالکیت جست. حالا این مرد میداند معنا در دلکندن است از هر آنچه خود را در آن تعریف کردهای.
کلمهها برای بعضی پناهگاهاند. برای بعضی دیگر پناهبُر. از خوبی آدمهای گروه اول این است که در نبود آب و برق، زندگی در لحظهی خیاموار را با نوشتهای یا فنجان چایی میگذرانند، آنها که هنوز زندهاند و با قسمتی از خودشان که میخواهد زندگی کند، مهربانند. بوی نرم صداقتهایشان شنیدن دارد. آدمهای گروه دوم یادشان رفته قلم سازِ اندیشه است. فرار کردن به سکوت پناهندگی به کسی نمیدهد.
من برای پوزیشن خلاقیت و ایدهپردازی، رزومهای طراحی کردهام به زبانی غیر از زبان خودم. اکنون مطمئنم، و از این پس مطمئنتر خواهم بود: تا وقتی جمعِ دو کلمهی «کار» و «اندیشه» ممکن است، یکی همیشه از دیگری خواهد نوشت.
اما پرسش هنوز پابرجاست: چه زمانی میتوانیم آزادی و صداقت را چنان که نیازمند آنیم برخیزانیم؟ شاید هنگامی که یاد بگیریم دروغهایی را که بر ما تحمیلاندهاند، بیخشم اما به روشنی طرد و آشتیپذیر کنیم.
وقتی مینویسیم، در واقع داریم به صدایی گوش میدهیم که هنوز کلمه نشده است. به آن فکر در نشیب قصه. به آن حسی که در دگرگونی یک فیلم خواهد افتاد. به نمایش تردیدی که درعمق ذهن داریم. به تعریف مارتین هایدگر از زبان لحظهای فکر کنید:
"Language is the house of existence, and the poet is the inhabitant of this house"
دیدید چطور صدای تخریب هولناک و ویرانی قبل از بازسازی، از جملهاش میریزد بیرون؟ راستش نوشتن اینطوری دنج و نرم و راحت میشود. قلم را برداشتم، دکمههای کیبورد را لمس کردم و یادداشتی اضافه بر آن نوشتم:
"Perhaps the writer lives in the ear of that house. learning to listen before he dares to speak".
هر چیز را، از رابطه و اندیشه گرفته تا تیم فوتبال، به هویتمان گرهای سخت و محکم زدهایم. گویی بریدن از آن، بریدن عضوی از بدن است. امیدوارِ آزادی و لایق بهبود شدن یعنی بتوانی از خودت فاصله بگیری و از بیرون، خودِ در حال گوش دادنت را ببینی. ببینی که قلم ترجمان شنیدن است و افسانه نیست.
