
هر چرخهای جایی تمام میشود…
اما بعضی پایانها، از لحظهی آغاز، مرگ را در خود دارند.
_______________________________________________________________
یک سال گذشت.
از شبی که خواهرم وارد آن خانه شد و دیگر برنگشت.
پلیس گفت گم شده، مردم گفتند دیوانه شده.
اما من میدانم او هنوز آنجاست.
در همان خانهی متروکهای که همیشه از پنجرههایش نفس سرد بیرون میآمد.
امشب برگشتم تا پیدایش کنم.
برای فهمیدن.
خانه درست مثل خاطرهای از مرگ است؛ زنده، اما پوسیده.
دست روی دیوار که میکشم، گرد و غبار مثل نفسِ کسی که پنهان شده، بلند میشود.
چراغ قوه را روشن میکنم. نور روی کف چوبی میلغزد، و سایهها مثل موجوداتی بینام، عقب میروند.
اتاقها بوی خاک و خون خشکشده میدهند.
همه چیز ساکت است، مگر صدای ضربان قلبم.
پلهها را بالا میروم. ردّ پاهایی محو، روی خاک جا مانده. ردهایی که به اتاقی در انتهای راهرو میرسند.
دستم را روی در میگذارم. چوب سرد است. نفس میکشم و وارد میشوم.
در وسط اتاق، ماسکی افتاده. همان که در عکسهای پرونده دیده بودم.
ترکخورده، با چشمهایی خالی.
به آن خیره میشوم. حس میکنم نگاهم میکند.
زمزمهای در فضا میپیچد. آرام، اما واضح:
«تو دیر کردی...»
بدنم یخ میزند.
نور چراغ قوه میلرزد.
از ته اتاق سایهای میگذرد.
صدا میآید — صدایی که صدای خواهرم است.
«من هنوز اینجام...»
میچرخم. کسی نیست.
اما هوا سنگینتر میشود.
در آینهی ترکخورده کنار دیوار، تصویری از او را میبینم.
ایستاده پشت سرم، با همان لباس شبی که ناپدید شد.
اما چشمهایش دیگر انسانی نیستند.
زمزمه میکند:
«نفرین تموم نمیشه... تا یکی جاشو بگیره...»
میفهمم چرا برگشتم.
خانه منو صدا میکرد، نه خواهرم.
برای پر کردن جای خالی او.
ماسک روی زمین لرزید. تکههایش آرام از هم جدا شدند.
نور سردی از شکافش بیرون زد، و سایهها از گوشههای اتاق خزیدند.
چشمهایم را بستم — اما صدها صدا در ذهنم پیچید:
زنها، مردها، کودکانی که قبلاً اینجا بودند.
همه با صدایی واحد فریاد زدند:
«رهایمان کن!»
چراغ قوه افتاد. نورش چرخید و روی دیوارها پخش شد.
در آینه، خودم را دیدم.
اما آن چشمها… دیگر مال من نبودند.
ارواح درونم میلولیدند.
دستهایم میلرزید.
و درونم پر از صدای نفسهای دیگران بود.
در همان لحظه فهمیدم، پایان فقط با مرگ میآید.
مرگی آگاهانه.
پلهها را بالا رفتم.
باد از شکاف سقف میوزید، بوی خاک و باران را با خودش میآورد.
پردهها در باد پیچیدند و سایهها دنبال من آمدند.
روی پشتبام ایستادم.
آسمان بینور بود، مثل آینهای از خاکستر.
زیر پایم، تمام آن سالهایی که با ترس زندگی کرده بودم، فرو ریختند.
لبخند زدم — برای اولین بار بدون وحشت.
صدایی درونم گفت:
«مرسی...»
قدم برداشتم.
و سقوط کردم.
باد، صورت و موهایم را به عقب کشید.
زمان کش آمد.
با خودم زمزمه کردم فقط در سقوط، نفرین تموم میشه.
زمین نزدیک شد.
صدای استخوانها، صدای رهایی.
بعد سکوت.
از بدنم نوری بیرون زد. سفید، آرام.
از دهان، از چشمان، از پوست.
ارواح بیرون ریختند — دهها، صدها.
مثل پرندههایی از مه.
آزاد شدند، بالا رفتند.
خانه لرزید. و بعد آرام گرفت.
صبح، باران بارید.
نور سرد از پنجرههای شکسته افتاد روی کف اتاق.
ماسک شکسته، هنوز آنجا بود.
بیحرکت. با لبخندی ترکخورده.
نفرین تمام شده بود.
اما اگر کسی دوباره آن ماسک را لمس کند...
شاید همه چیز از نو آغاز شود.