حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را که مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اينه نگاه کنم
ندانم پيراهن دارم
کلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماده کنم
براي تو يک چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم
? شعری از: احمدرضا احمدی