Written by Mahan jadidi
صدای قدمهای تند در کوچهی باریک طنین انداخت. سایهای از میان مه شبانه گذر کرد و پشت یکی از سطلهای زباله خم شد. نفسهای بریدهی مردی که فرار میکرد، در هوای سرد به بخار تبدیل میشد. پشت سرش، آرام اما مصمم، کسی در تعقیبش بود.
مایان دستهایش را در جیب کاپشن اش فرو برد و با چشمانی تیزبین، شکارش را دنبال کرد. جنایتکاری که امشب در تور او افتاده بود، یک قاتل زنجیرهای بود که هفتهها پلیس را به بازی گرفته بود. اما پلیسها مثل او نبودند. آنها محدودیت داشتند، اما مایان نه.
ذهنش دو پاره بود. یک طرف مایانی که مردم میشناختند، دانشجو حسابداری و فردی آرام. و طرف دیگر، کِن ! سایهای که از درون ان بیرون میآمد. شکارچیای که عدالت را با دستان خودش اجرا میکرد.
مجرم به بنبست رسید!! دیوار بلند، فرصتی برای فرار نمیداد. مایان آرام جلو رفت و مرد نفسزنان برگشت، وحشت در چشمانش موج میزد.
مرد : " تو کی هستی؟ پلیسی؟"
مایان لبخند زد :"هه نه... بدتر."
کن که همیشه در ذهنش زمزمه میکرد ،
حالا کنترل را به دست گرفت. هیجان در وجودش پیچید. اینجا، در دل تاریکی، عدالت واقعی اجرا میشد...
ماه در آسمان تیره کمنور میتابید.
خیابانهای خلوت با نور چراغهای زرد رنگ، سایههایی کشدار روی آسفالت میانداختند. مهی خواهر مایان چند دقیقه یکبار پشت سرش را نگاه میکرد. حس میکرد کسی تعقیبش میکند، اما هر بار که سر میچرخاند، خیابان خالی بود.
ناگهان!!! دستی از تاریکی بیرون آمد و جلوی دهانش را گرفت. مهی تقلا کرد، اما فایدهای نداشت.
دنیا مقابل چشمانش تار شد.
مایان که تازه به خانه رسیده بود ، تلفنش را روی میز پرت کرد. قلبش دیوانهوار میکوبید. پیام تهدیدآمیز هنوز روی صفحه گوشیاش روشن بود:
"اگر میخوای خواهرت رو زنده ببینی، تنهایی بیا."
انگشتانش لرزیدند. نفسش به شماره افتاد. ذهنش پر از ترس شد. او آدم شجاعی نبود. همیشه خجالتی و محتاط بود، اما این بار فرق داشت. این بار، مهی در خطر بود.
آنها او را شناخته بودن و دنبال انتقام بودن
صدایی آرام و آشنا در سرش زمزمه کرد:
"دیگه وقتشه... نوبت منه."
چشمان مایان تار شد. ذهنش در هم پیچید. وقتی دوباره به خود آمد، دیگر خودش نبود.
کن حالا کنترل را به دست گرفته بود.
لبخندی تاریک روی لبهایش نشست. مایان ترسیده و مردد بود،
اما کن؟ کن شجاع بود. کن بیپروا بود.
اما مهمتر از همه، کن هم مهربان بود. او اجازه نمیداد کسی به مهی آسیب بزند.
کاپشنش را پوشید، چاقوی کوچک را در جیب گذاشت و در تاریکی شب ناپدید شد. این بار، نه برای اجرای عدالت ، بلکه برای انتقام....
● شما اگه جای شخصیت بودید چکار میکردید؟
چنل تلگرام : land_of_mystories@
اطلاعات بیشتر و تصویر و جزئیات داستان در اونجا قرار میدیم
منتظر باشید ....