
Written by Mahan jadidi
مایان که دیگر نمیتوانست خود را در دنیای کن گم کند، به شدت درگیر یک درگیری درونی بود. احساس میکرد چیزی در درونش در حال جنگیدن است. صدای تپش قلبش را میشنید که در گوشش پیچیده بود، گویی در حال دواندنش به سمت مقصدی بود که هیچگاه نمیخواست به ان برسد. هیچچیز از شب گذشته به یاد نداشت، جز سایهای که در ذهنش رقصان بود و او نمیدانست او کیست.
و حالا، کن..همان کسی که هیچگاه نتوانسته بود کنترل کامل بر او داشته باشد، روبهروی او ایستاده بود. نگاههایشان در هم گره خورده بود، و در آن لحظه، مایان احساس میکرد که زمان متوقف شده است. نفسهای هر دو سنگین بود، و در سکوتی عمیق، هرکدام به دنبال راهی برای شکستن آن سکوت و به دست گرفتن کنترل بودند.
کن که لبخند مسخرهای بر لب داشت، در حالی که به مایان نگاه میکرد، گفت:
"من قهرمانم. من میخواهم جنایتکارها رو سر جاشون بشونم. کاری که تو هیچ وقت نمیکنی، چون میترسی. تو همیشه از انتخابهای درست فرار میکنی، مایان. همیشه ترسیدی که ریسک کنی."
این کلمات به سرعت به قلب مایان خورد. خون در رگهایش به جوش آمد و احساس کرد که چیزی در درونش منفجر میشود. او دیگر نمیتوانست این توهینها را تحمل کند.
"تو هیچ وقت منو نمیشناسی!" مایان فریاد زد و بدون هیچ توقفی به سمت کن حمله ور شد.
کن که منتظر این واکنش بود، بلافاصله دفاع کرد و به سرعت به مقابله با او پرداخت. ضربات سنگین بین آنها رد و بدل میشد. هر کدام از آنها سعی میکردند دیگری را شکست دهند. کن با یک لبخند بیرحمانه به مایان حمله میکرد، در حالی که مایان هر لحظه بیشتر از پیش درگیریهای درونی خود را در مقابل کن احساس میکرد.
کن با عصبانیت گفت :
"تو همیشه از من فرار میکنی، مایان! چرا نمیخواهی قبول کنی که من بخشی از تو هستم؟"
مایان فریاد زد: "نه! من از تو فرار نمیکنم! من از ترس تو فرار میکنم!"
لحظهای سکوت برقرار شد. هر دو نفسنفس میزدند و به یکدیگر نگاه میکردند. در آن لحظه، مایان فهمید که نمیتواند بیشتر از این در مقابل خودش و کن بایستد. چیزی در درونش تغییر کرده بود. او دیگر نمیخواست از خود فرار کند. نمیخواست که برای همیشه زیر سایه کن زندگی کند.
مایان درحالی که هنوز نفس نفس میزد، با صدای محکمی گفت :
"این جنگ ادامه خواهد داشت. و من نمیخواهم تو رو قبول کنم، کن."
کن لبخند زد، این بار خندهاش بیرحمانه بود :
"تا زمانی که نفس میکشی، من همیشه اینجا خواهم بود."
در همین حین، در دنیای واقعی، ضربان قلب مایان به شدت افزایش یافت. بدنش شروع به لرزیدن کرد و دستهایش سرد و عرق کرده بود. انگار بدنش نمیتوانست این نبرد درونی را تحمل کند. هر لحظه که بیشتر درگیر درگیری در ذهن خود میشد، بدنش ضعیفتر و ضعیفتر میشد.
ساشا که به حالت نگرانی به مایان نگاه میکرد، متوجه شد که چیزی درست نیست. او دستش را بر پیشانی مایان گذاشت و متوجه شد که دمای بدنش بالاتر از حد معمول است. نگرانی بیشتری در دلش نشست. "مایانی؟" صدا زد و دستش را آرام روی شانهاش فشار داد. "مایان، بیدار شو."
مایان که هنوز در ذهن خود با کن میجنگید، نمیتوانست به دنیای واقعی توجه کند. او در دنیای خودش گم شده بود. هر ضربهای که از کن میخورد، در دنیای واقعی هم مایان احساس میکرد که ضربهای به بدنش وارد میشود. ضربان قلبش به شدت بالا رفت و نفسش به سختی بیرون میآمد.
ساشا به شدت نگران شد و دوباره تلاش کرد مایان را بیدار کند. "لطفاً مایان، بیدار شو. من اینجا هستم. همه چیز درست میشه." اما مایان هیچ واکنشی نشان نمیداد.
ساشا دست خود را به صورت مایان برد و در حالی که دستانش لرزان بود، نگاهش به صورت آرام و بیحرکت مایان دوخته شده بود. ناگهان، یاد اولین بوسهای که با کن داشت، به ذهنش خطور کرد. لحظهای که کن با تمام وجودش او را بوسیده بود، لحظهای که تمام احساسات در دلش جمع شده بود و حس میکرد که در آن لحظه دنیایش تغییر کرده بود.
ساشا نفس عمیقی کشید و به آرامی نزدیکتر شد. دستانش به آرامی به سمت لبهای مایان حرکت کرد و در حالی که احساس میکرد هیچچیز نمیتواند او را از این لحظه متوقف کند، لبهای مایان را بوسید. شاید این کار تنها راهی بود که میتوانست به کن در درون او دست پیدا کند و او را آرام کند.
لبهایش از روی لبهای مایان برداشته شد، و ساشا با چشمهای اشکبار، در دل خود امید داشت که این حرکت بتواند کن را که در درون مایان نهفته بود، آرام کند...
پایان پارت پنجم
●بنظرتون چه اتفاقی قراره رخ بده ؟
برای اطلاعات بیشتر راجب داستان به چنل تلگرامان مراجعه کنید
چنل تلگرام : land_of_mystories@
منتظرت پارت های بعدی باشید