
Written by Mahan jadidi
کن بعد از بوسهی ساشا، لحظهای مکث کرد. بوی اون احساس میکرد، او دیگر آرام شده بود، دیگر آن خشم و آشفتگی را حس نمیکرد. اما چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود، حضور ساشا بود. با چهرهای تعجب امیز، زیر لب گفت : " ساشا اینجاست ؟"
مایان که همچنان در میان این دوگانگی گیر کرده بود، به او نگاه کرد. کن لبخندی زد و گفت:
" اون عشق منه ، مایان. ساشا همیشه کنارم بوده، حتی وقتی تو از وجودش خبر نداشتی ."
همزمان در دنیای واقعی، بدن مایان کمکم آرام شد. نفسهایش منظمتر شد و لرزشهایش فروکش کرد. پرستارهایی که بالای سرش بودند، نگران وضعیت او شده بودند. یکی از آنها گفت:
" فکر کردیم داره از دست میره ، ولی یه دفعه آروم شد!! عجیبه!!"
ساشا که هنوز کنار تخت نشسته بود، نفس راحتی کشید. او نمیدانست چه اتفاقی افتاد، اما خوشحال بود که مایان از آن وضعیت بیرون آمده است.
اما در سوی دیگر شهر پارادایس، ادریس حقیقتی مهم را کشف کرده بود. او با دقت تمام، اتفاقات اخیر را کنار هم گذاشت و فهمید که مایان و کن در اصل یک نفر هستند. حالا دیگر میدانست که اگر میخواهد از شر کن خلاص شود، باید مایان را بکشد.
ادریس لبخندی خبیثانه زد و زیر لب گفت :
" پس دو نفر نیستن !! یه نفرن! جالبه ."
او نقشهای دقیق کشید. با استفاده از روابطی که در بیمارستان داشت، یک لباس دکتر به دست آورد. آینه را نگاه کرد، دستی به ریش خود کشید و لبخندی زد. حالا دیگر هیچکس نمیتوانست تشخیص دهد که او یک قاتل است. با قدمهایی آرام اما محکم، وارد بیمارستان شد، نگاهش را به اطراف چرخاند و با لحنی مطمئن گفت: " تازه وارد بخش های ویژه شدم ، لطفا مسیر اتاق مایان جمیسون رو بهم نشون بدید ."
پرستاری که از حضور او بیخبر بود، مسیر را نشان داد و ادریس با خونسردی به راه افتاد. چشمانش برق میزدند. شکارش نزدیک بود..
از آن طرف، شب شده بود و ساشا که تمام روز را کنار مایان گذرانده بود، خسته و بیحوصله کنار او دراز کشید. مایان که هنوز کمی گیج بود، سرش را برگرداند و سعی کرد چیزی بگوید، اما ساشا با خونسردی خودش را به او چسباند و گفت:
"لازم نیست چیزی بگی ، فقط بخواب "
مایان که هنوز به این نزدیکی عادت نداشت، کمی خجالت کشید اما چیزی نگفت. اتاق بیمارستان در تاریکی فرو رفت و همهچیز آرام شد... اما در راهروهای بیمارستان، خطری در کمین بود.
ادریس حالا به در اتاق مایان رسیده بود. دستگیرهی در را گرفت، لبخندی زد و گفت:
" وقت خداحافظیه ، مایان جمیسون "
ادریس با آرامش وارد اتاق شد. در را با صدای خشکی بست و آن را قفل کرد. در تاریکی اتاق، تنها نور کمسو از پنجره وارد میشد، و سایهی سنگین او به راحتی در فضا پیچید. چشمانش خالی از هر احساس انسانی بود و تنها اشتیاقی وحشیانه در آن دیده میشد. در دستش تفنگی سرد و سنگین بود که از جیبش بیرون کشید.
او چند لحظه به مایان و ساشا که کنار هم خوابیده بودند نگاه کرد. لبخندی شیطانی روی لبش نشست. " دیگه از این زندگی مخرصی " این جمله را با صدای خشکی به زبان آورد، از قبل انتظار چنین لحظهای را کشیده بود و ذوق فراوان داشت . دستش را به سمت تفنگ برد و با نیرویی محکم آن را به سمت مایان نشانه گرفت.
اما در لحظهای که قصد شلیک داشت، ناگهان تردید به دلش افتاد. به خود گفت: " نه ، نه بزار کمی قبل از مرگ وروجک ازش لذت ببرم " لبخندی روی لبش نشست، و سپس، با یک حرکت وحشیانه مایان را از تخت پرتاب کرد. مایان بیدفاع و در حالی که هنوز گیج بود، به شدت به دیوار برخورد کرد و از شدت ضربه چند لحظه بیحرکت ماند.
پایان پارت ششم...
امیدوارم دوست داشته باشید❤️🌱
بنظرتون :
●چه اتفاقی قراره برای مایان رخ بده ؟
● ساشا چی میشه ؟
● ادریس قوی ترین ویلن داستانه ؟