ویرگول
ورودثبت نام
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

دیوانه در تاریکی - پارت ۷

Madness in the Dark
Madness in the Dark

Written by Mahan jadidi

با یک حرکت وحشیانه مایان را از تخت پرتاب کرد. مایان بی‌دفاع و در حالی که هنوز گیج بود، به شدت به دیوار برخورد کرد و از شدت ضربه چند لحظه بی‌حرکت ماند.
مایان که از شدت درد و شوک بی‌خبر بود، با صدای لرزان گفت: " تو کسی هستیییی ، چتههه سگگگگگگ" صدای وحشت‌زده‌اش در اتاق پیچید.
ادریس که از این واکنش مایان لذت می‌برد، با طعنه در کنار تخت ایستاد و نگاهش به مایان دوخته بود." حالا بفهم که اینجا حرف اول و آخر رو من می‌زنم. "
در همین لحظه، ساشا که از خواب بیدار شد، وضعیت را دید و بی‌درنگ واکنش نشان داد. چشمانش از ترس گشاد شد، اما او حتی یک لحظه هم معطل نکرد. با چنگ و دندان، به سمت ادریس حمله کرد و ضرباتی به او زد. اما ادریس با بی‌رحمی تمام، او را به راحتی کنار زد و با صدای بلند فریاد زد: " تو گمشو کنار زنیکه " سپس به شدت سر ساشا را به دیوار کوبید. صدای برخورد سرش با دیوار مانند زنگی در فضای اتاق پیچید و ساشا از درد بر روی زمین افتاد.
مایان که چشمش به ساشا افتاد، فریادی بلند کشید:
" ساشااااااااا جان "
حالا مایان که تمام نیرویش برای دیدن آسیب به ساشا در حال از بین رفتن بود، چشمانش از شدت خشم سرخ شده بود. او نمی‌توانست تحمل کند که کسی به ساشا آسیب بزند. ادریس همچنان به او ضربه می‌زد و با خونسردی تمام گفت: " بعد از تو اون زنیکه رو با خودم می‌برم... زیباست ها ها ! "
این جمله کافی بود تا مایان کنترل خودش را از دست بدهد. قلبش پر از عصبانیت و غریزه‌ی محافظت از ساشا شد. فریاد زد : " تو حتی حق نداری به اون دست بزنی! " و با تمام نیرویش به سمت ادریس حمله کرد. ضربه‌ای قدرتمند به صورت ادریس زد، به طوری که او چند قدم به عقب برگشت.
ادریس، که به شدت از این ضربه تعجب کرده بود، در حالی که خونریزی از بینی‌اش شروع شده بود، با خشونت به سمت مایان برگشت و او را به زمین انداخت. در این لحظه بود که کن، با تمام توان و نیروی خود از خواب بیدار شد. صدای خود را با قاطعیت در فضا انداخت: " برو کنار ، خودم کارشو می‌سازم !!"
با این که کن قدرت فوق‌العاده‌ای داشت و در گذشته بارها توانسته بود دشمنانش را شکست دهد، اما در مقابل ادریس به نظر می‌رسید که هیچ شانسی نداشت. ادریس که از تجربه‌اش در مبارزات خیابانی بهره می‌برد، به راحتی از ضربات کن فرار کرد و باز هم توانست مایان را به زمین بزند.
کن که هنوز نمی‌توانست به ادریس ضربه‌ای اساسی بزند، با صدای خشمگین فریاد زد:
" نه آنقدر نمیزارم به عشقم و مایان آسیب بزنی "
و با تمام وجود به سمت او حمله کرد، اما هیچ چیزی نتواست او را از جای خود تکان دهد.
ادریس با خونسردی و طعنه‌ای شیطانی گفت:
" تو هیچوقت به اندازه من قوی نیستی ، جوجه"
مایان که بی‌حرکت روی زمین افتاده بود، ضربات دردناک ادریس هنوز در بدنش موج می‌زد. هرچقدر تلاش می‌کرد که چشمانش را باز کند، فقط تاریکی بیشتری می‌دید. در همان لحظات، بدنش بی‌اختیار شروع به رها شدن کرد و ذهنش شروع به بازبینی گذشته‌ای پر از درد و رنج شد....
1 آپریل 2015
در دل شب‌های بارانی، مایان و مانجی در کنار هم در خیابانی خلوت قدم می‌زدند. صدای قطرات باران روی آسفالت می‌خورد و بوی خاک مرطوب به مشامش می‌رسید. مایان نگاهش را به زمین دوخته بود، در حالی که مانجی با لبخند روی صورتش از خاطرات قدیمی می‌گفت؛
مانجی با صدای پر از شوخی گفت : " یادته که چطور اولین بار همدیگه رو دیدیم "
مایان با آرامش لبخندی زد : " اره ، انگار دیروز بود ، مثل همیشه، تو ازم مواظبت میکردی و هوامو داشتی "
مانجی خندید و دستش را روی شانه مایان گذاشت :  " هیچ وقت فراموش نمیکنم که همیشه کنار هم بودیم داداشم "
اما آن شب، قرار بود همه‌چیز تغییر کنه. مانجی به یک تصمیم بزرگ رسید.
"داداش ، من تصمیم گرفتم وارد گروه جهنمی ها بشم "
چشمان مایان تنگ شد : " نمیتونی مانجی ! اون ها خطرناک هستن،تو خودت رو به کشتن میدی "
اما مانجی مصمم بود : " من میخواهم بزرگتر بشم ، میخوام دنیا رو تغییر بدم "
مایان که نمی‌توانست مانعی در مقابل اراده‌ی محکم  مانجی باشد، تلاش کرد او را قانع کند
" تو نمیدونی با این گروه چطور باید بخورد کرد ، اون ها هیچ رحم و مروتی ندارند ، ممکنه که ... "
ولی مانجی آرامش را در چشمانش نشان داد .
" من باید برم مایان ، شاید این تنها راه برای رشد من باشه ."
مایان ساکت ماند، اما قلبش به شدت تپید : " من هیچوقت نمیتونم تو رو از این کار منصرف کنم ، تو تصمیمت گرفتی "
فردا آن شب
شب که به نیمه رسید، مایان و مانجی در کنار هم قدم می‌زدند. خیابان بی‌صدا بود و تنها صدای قطرات باران به گوش می‌رسید
مانجی : " داداش ، من از گنگ جهنمی ها اومدم بیرون ،بخاطر تو"
مایان خوشحال شد و گفت : تو راه درست انتخاب کردی.
مانجی با سر بالا نگاهی به مایان انداخت و گفت: " نمیدونم چرا ، اما حس می‌کنم از اول نباید میرفتم کع بخوام الان ازش بیام بیرون"
مایان به او نگاه کرد : " اشکال نداره داداش ، کار اشتباهی نکردی "
اما واقعا گروه درستی نبود ، آنها هر کس که از گنگشون بیرون می آمد زنده نمیزاشتن .
صدای ماشین‌ها از دور می‌آمد و ناگهان یک خودرو مشکی با چراغ‌های خاموش کنارشان توقف کرد. در یک لحظه، چند مرد نقاب‌دار از ماشین بیرون پریدند.
مایان قلبش فرو ریخت، همان گروهی که مانجی از آن‌ها خارج شده بود. یکی از مردها به جلو آمد و بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، دست به سینه‌اش زد. همه‌چیز به سرعت تغییر کرد.
مانجی که جلوتر ایستاده بود، به مایان نگاه کرد."‌فرار کن داداش"
اما مایان نمی‌توانست، بدنش یخ زده بود. یکی از مردها از جیبش چاقویی بیرون آورد و ضربه‌ای به شکم مانجی وارد کرد. مانجی با چشمانی خونین به مایان نگاه کرد، اما خون از بدنش بیرون می‌ریخت.
مایان که برای اولین بار طعم وحشت واقعی را چشید، فریاد زد " نه ، نههههه !!!!
اما مانجی دیگر جان نداشت و به آرامی روی زمین افتاد و دستش به سمت مایان دراز شد. اما مایان نمی‌توانست دستش را بگیرد ، دنیا برایش تاریک شد.
مایان که هنوز در آن خیابان ایستاده بود، به سمت جنازه‌ی مانجی خم شد ، دلش تکه‌تکه شد. اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، صدای قدم‌ها به گوشش رسید. مردان آن گروه به سمتش می‌آمدند، آماده برای زدن ضربه نهایی.
ناگهان، یک صدای عمیق و قدرت‌مند در ذهن مایان طنین انداخت. " قوی باش ، قوی باش "
مایان که می‌خواست خود را جمع و جور کنه از جایش بلند شد. چشمانش تار شد و زمانی که دوباره نگاه کرد، دیگر مایان نبود که ایستاده بود.
لبخند عمیقی روی لب‌هایش نشست. همه‌چیز تغییر کرد. صدای یک مرد دیگر، صدای "کن"، در سرش پیچید. مایان دیگر آن مایان ترسو و ضعیف نبود. او حالا چیزی دیگر بود.
بازگشت به حال
مایان که ناگهان بهوش امد ، نفس‌هایش تند و تند بود. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود. هنوز صدای کن در گوشش می‌پیچید. او از این اتفاقات وحشت زده بود، اما نمی‌توانست انکار کند که کن درون او بخشی از وجودش بود.

پایان غم انگیز پارت هفتم :)

این پارت یکی از مهمترین پارت ها بود چون حقایق داستان و چگونگی رخ دادن اتفاقات برای ما بازگو میکنه

امیدوارم دوست داشته باشید❤️

بنظرتون چه اتفاقی قراره رخ بده ؟

ادریس زنده میمونه ؟


معماییدراماتخیلیروانشناختی
۶
۲
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید