ویرگول
ورودثبت نام
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

دیوانه در تاریکی - پارت ۸

Madness in the dark
Madness in the dark

Written by Mahan jadidi

ساعت‌ها بعد از حمله ادریس به بیمارستان و زمانی که مایان و ساشا تحت ضربات ادریس بیهوش بودند، گروه ادریس با دقت آن‌ها را از بیمارستان خارج کرد و به پاتوق خود منتقل کردند.
مایان در میان تاریکی به هوش آمده بود، هیچ چیزی جز سردی دست‌هایش را حس نمی‌کرد. تکان می‌خورد، ولی دست‌ها و پاهایش به‌شدت بسته شده بود. دنیای اطرافش همچنان مبهم و نامشخص بود. به سختی چشمانش را باز کرد و نگاهش به دور و برش افتاد. اتاقی تاریک، که تنها نور کم‌سوی چراغی در گوشه‌ای از اتاق به چشم می‌خورد. در کنارش، ساشا در حال به هوش آمدن بود.
ناگهان، یک سایه بزرگ نزدیک شد و جلوی او ایستاد. مایان به وضوح نمی‌توانست صورتش را ببیند، اما چیزی در دلش می‌گفت که این فرد مهم است. شخصی که فقط او می‌توانست ببیند. در این لحظه، به یاد چیزی که شنیده بود، سرش را به آرامی به سمت او چرخاند.
با صدای لرزان گفت "تو کی هستی؟"
کن، همان طور که جلوتر می‌آمد، گفت: "من کسی هستم که همیشه کنار تو خواهم بود. حتی وقتی خودت رو نبینی."
مایان که هنوز گیج بود، تنها توانست سرش را تکان دهد. دلش پر از سوالات بی‌پاسخ بود. اما همین که کن شروع به صحبت کرد، مایان در ذهنش تصاویری را دید،تصویری از گذشته، روزهایی که با مانجی دوست بود. لحظاتی که مانجی همیشه کنار او بود، محافظت می‌کرد و به او یاد می‌داد چطور با سختی‌ها روبه‌رو شود. مانجی، همان کسی که تصمیم گرفت وارد گروه "جهنمی‌ها" شود. گروهی خطرناک که هیچ‌کس نمی‌توانست از آن فرار کند.
مایان که روزی حتی نمی‌توانست تصور کند که مانجی به چنین گروهی وارد شود، یک شب بارانی کنار او قدم می‌زد. آنها می‌خندیدند و از زندگی لذت می‌بردند، اما ناگهان... مانجی به ضربه‌ای سنگین زمین افتاد. مایان هنوز به یاد دارد که چطور در آن شب، دوستش جلوی چشم‌هایش کشته شد.
با یادآوری آن لحظه، ناگهان ذهن مایان در هم ریخت. هیچ‌کس دیگری نبود که از او مراقبت کند. به سرعت، صدای نامفهومی در ذهنش طنین‌انداز شد.
"قوی باش، قوی باش..."
در همین لحظه، کن به یکباره ظاهر شد. در دل مایان همان لحظه‌ای که احساس کرده بود برای اولین بار قدرتی ناشناخته را درون خودش می‌بیند.
اما امروز، همه چیز تغییر کرده بود. کن اکنون در دنیای واقعی حضور داشت. هرچند مایان همچنان نمی‌فهمید که آیا این یک رویا است یا حقیقت. تنها چیزی که می‌دانست این بود که کن به نوعی، بخشی از اوست.
در این میان، صدای در باز شد و ادریس، رئیس گروه "مارهای سیاه"، وارد اتاق شد. لبخندی شیطانی بر لب داشت. سیگاری در دستش روشن کرد و در حالی که از آن دود بیرون می‌فرستاد، به آرامی به مایان نزدیک شد و گفت " بیا بازت کنم راحت حرف بزنیم بچه "
و رفت روی چهار پایه ای نشست .
"هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو رو اینجا ببینم، مایان. البته که با این وضعیت، باید به خودت بگی که بهتره زندگی تو رو پایان بدهم !؟ مثل آن شب که مانجی رو کشتم. احمق بود ! چون نمیدوست وقتی وارد باندی مثل باند ما میشه قانون هاشو هم باید یاد بگیره و قانون ما این بود که ورود ازاد خروج خداحافظ برای همیشه ، ها ها ها البته مثل ما وجود نداره تعریف از خود نباشه ، میخوام از خودم تعریف کنم ، چقدر شوخ طبع شدم"
مایان که با شنیدن این حرف‌ها به شدت عصبی شده بود، به دست ادریس نگاه کرد. خالکوبی‌ای که روی دستش بود، همان علامت مار بود. شجاعت و درد در دل مایان به جوش آمد. او دیگر نمی‌توانست بماند. همه چیز به یاد آورد،
با عصبانیت فریاد زد "تو... تو اون بودی؟ تو همون کسی بودی که مانجی رو کشتی؟"
ادریس با خونسردی سیگارش را به دندان گرفت و گفت: "آره من بودم ، خب.... ؟ ، هیچ چیزی نمیتونه در برابر من مقاومت کنه "
مایان که دیگر نمی‌توانست تحمل کند، به سختی از جای خود برخاست. یک نوع نیروی عجیب در درونش بیدار شده بود. اما قبل از اینکه حرکتی انجام دهد، دوباره صدای کن در ذهنش طنین انداخت.
"من اینجا هستم. بزار من کنترل کامل رو به دست می‌گیرم."
و همان لحظه، کن با تمام قدرتش ظاهر شد. اما ادریس همچنان نمی‌ترسید.
او با یک نگاه سرد به مایان، گفت: "تو فکر می‌کنی با من می‌تونی مقابله کنی؟"
کن که کاملاً احساس قدرت می‌کرد، می‌دانست که باید از مایان دفاع می‌کند، از ساشا، از زندگی‌ای که برایش باقی‌مانده بود. حالا تنها چیزی که می‌خواست این بود که انتقام بگیرد.
ادریس، با خونسردی تمام، لبخند زد و گفت: "این شروع بازیه، مایان. بازی‌ای که نمی‌تونی برنده‌اش باشی."
کن با خشم و بی‌رحمی به سمت ادریس حمله کرد. مشت‌هایش سریع و قدرتمند بودند، اما ادریس نیز بی‌تجربه نبود. ضرباتشان در هوا برخورد می‌کرد و صدای مشت‌هایی که به گوشت و استخوان می‌خوردند، در فضا می‌پیچید. ادریس نیشخند زد و با ضربه‌ای محکم کن را به عقب راند. اما کن متوقف نشد؛ گویی نیرویی درونش شعله‌ور شده بود. او دوباره به ادریس حمله کرد، این بار با قدرتی که خودش نیز از آن شگفت‌زده شده بود. مشت‌هایش به بدن ادریس کوبیده می‌شد و برای لحظاتی به نظر می‌رسید که کن در حال پیروزی است.
اما ادریس که خشمگین شده بود، با یک حرکت سریع، کن را گرفت و محکم به زمین کوبید. کن ناله‌ای کرد و هنوز بلند نشده بود که ادریس با تمام قدرتش مشغول زدن او شد. مشت‌هایش مانند پتک فرود می‌آمدند و کن که دیگر توان ایستادگی نداشت، سعی کرد از خود دفاع کند.
در همین لحظه، ساشا با شیشه‌ای از الکل که روی میز بود، به سر ادریس ضربه زد. اما برخلاف انتظارش، ادریس حتی خم به ابرو نیاورد. او به سمت ساشا برگشت و با صدایی خشن گفت: "زن زیبایی هستی، نه... دلم نمیاد تو رو نمی‌کشم!"
سپس، بدون هیچ هشدار قبلی، او ساشا را گرفت و محکم به دیوار کوبید. ساشا ناله‌ای کرد و سعی داشت خود را روی پا نگه دارد، اما ادریس مشتی به شکمش زد و او روی زمین افتاد......

پایان پارت هشتم:)

تازه داره پخت و پز شروع میشه😁

امیدوارم دوست داشته باشید❤️

● بنظرتون ساشا زنده میمونه ؟

● ادریس هم شوخیش گرفته😂


معماییتخیلیروانشناختی
۳
۲
سرزمین داستان های من
سرزمین داستان های من
"نویسنده‌ای که عاشق خلق داستان‌های تاریک و پر رمز و راز است، با شخصیت‌هایی چندبعدی و دنیایی که میان نور و تاریکی در نوسان است، خوانندگان را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد."
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید