س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

...

ساعت یازده و سی دقيقه. در بالکن شرکت درحال خوردن ساندويچ زاپاتا.

آفتاب امروز فوق‌العاده است.گرما و باد خنکی نصيب دست‌های لختم کرده است.

باغچه‌ای کوچک با چهار پنج تا درخت پایین بالکنی که درونش نشسته‌ام. دقيقا پنج تا. غير از آن کاج بقيه‌شان لخت و عورند. کاجی که سبزی‌اش رنگ و رورفته. کف باغچه. خاک خشک و متراکم و سرد. بدون حتی يک علف هرز.

کوچه‌ پشت یوسف‌آباد در زاويه‌ی ديدم است. يک پيکان تاکسی قراضه، جلوی آپارتمان سه چهار طبقه پارک کرده. يک بچه‌ از ماشين پياده می‌شود. تاکسی‌ حرکت می‌کند. بچه می‌رود جلوی در آپارتمان. تقلا می کند تا انگشتش به زنگ برسد. قبل از اين که موفقيتی کسب کند در باز می‌شود. بچه می‌رود تو و در را می‌بندد.

ساختمان بغلی آپارتمان در حال ساخت است. ساختمان بتن آرمه‌ای که به طبقه‌ی دوم رسيده. دو سه تا کارگر دستمال بنفش بسر دارند آرماتور ستون‌ها را وصله می‌کنند.

ساندويچ تمام شده است. آفتاب افتاده توی چشم‌هايم. چشم‌هايم را ريز کرده‌ام و به خاک داخل باغچه خيره شده‌ام.

زندگی همچنان روال عادی‌اش را دنبال می‌کند. اين را می‌توانم از سر و صدای ماشين‌های بزرگ‌راه اشرفی بفهمم.

حال خوبتو با من تقسیم کنروزمرگیفرناز
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید