در مترو. تکیه دادهام به دری که اصلا باز نمیشود. تابلوی DO NOT LEAN را از روی پنجرهی در روبرویی میبینم. فشار بدنم را از روی در کم میکنم تا نه سیخ بسوزد و نه کباب. داخل این قوطیها که جایی برای تکان خوردن میلیمتری هم نیست خدا را شکر میکنم به خاطر همان تکیه گاه پشت و دریچهی کولر بالای مترو. تمام این ها خود غنیمتی است که نصیب هرکسی نمیشود.
سیخ ایستادهام. آن طرف تر یک دختر خوش رنگ با یک پسر ژیگولو کنار هم ایستاده و بگو و بخندی راه انداختهاند. چند میلیمتر کنارشان یک آقای جاهل مآب هیکلی ریش و پشم دار ایستاده. با یقهای باز که از زیرش پشم سینه فوران کرده است بیرون. آن دو و این یکی بیشتر از چند میلیمتری با هم فاصله ندارند. فاصلهی فیزیکیشان در حد صفر است، ولی فاصله ی فرهنگی و طبقاتی و رفاهی از کجاست تا به کجا.
روی همان تابلوی مسیرها فاصلهی طبقاتیشان نوشته شده است. آن دو بالای میرداماد و این یکی زیر جوان مرد قصاب.