در کوچه نسبتا خلوت کنار بلوار به آدمهایی که از طرف مقابلام میآیند آنقدر نگاه میکنم تا بهم برسند و از کنارم رد شوند. قیافهشان به همان سرعتی که میآیند و میروند از خاطرهام پاک میشود.
نگاهم به خانمی که شال آبی رنگی روی موهای به شدت سیاهش کشیده است، گره میخورد. ماتیک به شدت قرمزش مثل این است که انگار یک عالمه خون توی مویرگهای لبش دویدهاند.
از مغازهی میوه فروشی بیرون آمده است. چشمهایمان به سرعت با همدیگر تصادف میکند. نمیتوانم تا وقتی که از کنارم رد شود نگاهم را از او بردارم. شال آبی. موهای سیاه. لبهای قرمز. حتی موزهای زردی که داخل نایلون در دست راستش است. مانند کارهای پیت موندریان. تمام رنگها با یک ترتیب خاصی در کنار هم قرار گرفتهاند.
نگاهش را از من میدزدد و از کنارم رد میشود. پشت سرش برای چند متر مولکولهای معلق ادکلنش را در هوا برایم پخش میکند. هوایش مانند خط ابر پشت هواپیما، کمرنگ و کمرنگ تر میشود. تا جایی که در واقعیت هیچ اثری از آن باقی نماند.