در پیادهرو میگمیگوار راه میروم. اخمهایم در هم است. به همه چیز و همه کس نگاه میکنم. از گربه و سطل آشغال و پنجرهی خانهها گرفته تا مرد و زنهای چادری و غیرچادری و بچههای قد و نیمقد.
با یکی از این بچههای چهار پنج ساله چشم تو چشم شدهام. یک پسربچه خپل. از مقیاس نگاه او، من یک هیولا هستم. یک هیولای اخمآلود که بسمتاش حمله میکند. زمین زیر پایش میلرزد. میآید طرف او تا بخوردش. گربهوار به من خیره شده. ترس افتده در صورتش. در یک لحظه تصمیم میگیرد. با تمام نیرویی که در پاهایش وجود دارد، شروع میکند به دویدن. برای نجات جانش از دست این غول بی شاخ و دم در میرود.
مثل هیولای خوب و بیآزار میروم آنسوی خیابان. سرعتم را کم میکنم تا کاملا فاصله بگیرد. تا ترس از صورتش برود.
اگر اینجا بودی باهم زهرهاش را میترکانیدم.