س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چه حسی داره؟!

ساعت یازده شب است.
از اینکه تا چند ساعت دیگر صبح می‌شود و روز دیگری شروع خواهد شد می‌ترسم. از اینکه فردا هم احتمالا هیچ کاری نخواهم کرد و مانند امروز باید چشم در چشم دیوار سفید روبه‌رو شوم.
لمس روی تخت دراز به دراز افتاده‌ام و هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید. خیره در دیوار.

فردا هم خواهد آمد و من برای انجام دادن کارهایم با "مکان‌ها" مشکل دارم.

از اتاق‌ خواب‌ام نفرت دارم. از آپارتمان کوچک واحد 204 نفرت دارم. آن آپارتمان کوچک سی متری یک جور حس و حال سلول‌های انفرادی می‌دهد.

از کتابخانه‌ نفرت دارم. از اینکه در آن حیاط پشتی از گشنگی بیسکوییت‌های خشک و چوبی را بیاندازم توی دهانم و با سرعت تمام سعی کنم ماده‌ی غذایی را به معده‌ام برسانم که نکند یکی از آن‌ها سر و کله‌اش پیدا شود و مچ‌ام را در حال ارتکاب جرم بگیرد.

از کار کردن نفرت دارم. یک پروژه‌ی لعنتی را انجام داده‌ام و حالا با کارفرمایش دعوایم شده. تهدید شده‌ام به شکایت. من هم تهدید‌اش کرده‌ام اگر ده‌ام همین ماه چک‌اش پاس نشود آن را برگشت ‌می‌زنم.
سادیسم درونم فوران کرده‌ است. می‌خواهم تا آخر ماجرا را بروم. می‌خواهم ببینم برگشت زدن چک و شکایت‌کشی و در زندان افتادن چه حس و حالی دارد. من او را به خاطر پاس نشدن چک و او من را به خاطر طرحی که برای آن پروژه‌ی لعنتی که زده‌ام.

از تماس‌های بدون وقفه نفرت دارم. بیشتر از همه. روزی صد نفر زنگ می‌زنند و از آدم می‌خواهند پشت تلفن تمام موضوع را برایشان شرح دهم. با ایمیل کدهایشان را می‌فرستند که اصلاحشان کنم. اول‌ها برای جمع کردن رزومه کاری این کار را می‌کردم.

اگر بخواهم کلی بگویم، کلا با همه درافتاده‌ام. از همه بدم آمده است. یک جور نفرت گروتسک‌وار نسبت به تمام آدم‌ها پیدا کرده‌ام. نسبت به دوست‌هایم، کارفرماها، آدم‌های در کتابخانه‌ و حتی آدم‌های مجازی.
بعد که به خودم می‌آیم می‌بینم تنها افتاده‌ام این گوشه. مثل یک پیرمرد در یکی از آن زاغه‌های گلی بر جاده‌ی بویین‌زهرا.

حال خوبتو با من تقسیم کنروزمرگیفرناز
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید