ویرگول
ورودثبت نام
س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۹ دقیقه·۴ سال پیش

چه کسی پنیر من را برداشته؟(بخش اول)

در سرزمینی دور دست، چهار شخصیت کوچک زندگی می‌کردند. آن‌ها در جستجوی پنیر در یک راهروی پیچ در پیچ به این سو و آن سو می‌دویدند تا از آن لذت ببرند و شادی کنند.


دو تا از آن‌ها موش‌هایی بودند به نام‌های «اسـنیف» و «اسـکری» و دو تای دیگـر آدم‌ کوچولوهایی بودند به اسـم «هم» و «ها»، اما ظاهر و رفتارشان بسیار به آدم‌های عادی و امروزی شبیه بود.


کارهای آن‌ها را می‌شد به خاطر کوچکی‌شان راحت نادیده گرفت. اما اگر با دقت و توجه به آن‌ها نگاه می‌کردید، می‌توانستید چیزهای بسیار حیرت‌آوری را در آن‌ها مشاهده و کشف کنید!


موش‌ها و آدم کوچولوها، هر روز وقت‌شان را در راهروی پیچ در پیچ صرف جستجوی پنیر مورد علاقه‌شان می‌کردند.


موش‌ها «اسنیف» و «اسکری»، فقط دارای یک مغز ساده‌ جونده بودند، اما غریزه خوبی داشتند که مانند اغلب موش‌ها دائماً به دنبال پنیر سفت و خوش خوراک مورد علاقه‌شان می‌گشتند.


آدم کوچولوها، یعنی «هم» و «ها»، از مغزشان، که مملو از عقاید و احساسات بود، برای یافتن پنیری استثنایی و نمونه که اعتقاد داشتند آن‌ها را خوشحال و موفق خواهد کرد استفاده می‌کردند.


هر چهار تا، علی رغم تفاوت‌های بسیار زیاد یک وجه اشتراک داشتند: هر روز صبح همه‌ آن‌ها لباس‌های ورزشی‌شان را می‌پوشیدند؛ کفش‌های کتانی‌شان را به پا می‌کردند و از خانه‌های کوچکشان بیرون می‌آمدند و به سرعت در جستجوی پنیر دلخواهشان، وارد راهروی پیچ در پیچ می‌شدند


راهروی پیچ در پیچ شامل اتاق‌های تو در تو و راه های پیچ در پیچی بود که در بعضی از آن‌ها پنیر خوشمزه وجود داشت؛ اما گوشه‌های تاریک و مسیرهای بن‌بستی نیز بود که به هیچ جا راه نداشت و بعید نبود که در آن جا گم شوند.


با این حال، راهروی پیچ در پیچ برای آن‌ها که راهشان را پیدا می‌کردند پر از اسراری بود که زندگی را برای آن‌ها لذت بخش‌تر می‌کرد.


موش‌ها «اسنیف» و «اسکری»، برای پیدا کردن پنیر از روش ساده،‌ اما به شدت بی فایده آزمون و خطا استفاده می‌کردند. آن‌ها به داخل یک راهرو می‌دویدند و اگر آن جا خالی بود برمی‌گشتند و به راهروی دیگر وارد می‌شدند.


«اسنیف»، با کمک بینی بزرگش از راه بوکشیدن جهت اصلی پنیر را پیدا می‌کرد و «اسکری» با سرعت به جلو می‌دوید. همان طور که انتظار می‌رفت گاهی جهت را گم می‌کردند و مسیر را اشتباه می‌رفتند و بارها به بن بست برخورد می‌کردند.


با این حال آدم کوچولوها، «هم» و «ها» از روش متفاوتی استفاده می‌کردند که متکی بر قدرت تفکر و استفاده از تجربیات گذشته‌شان بود، هر چند که گاهی اوقات آن‌ها خود نیز از باورها و احساسات خویش گیج و سردرگم می‌شدند.


سرانجام آن‌ها همگی به روش خودشان به آن‌چه دنبالش بودند رسیدند و یک روز در انتهای یکی از راهروها در ایستگاه " پ " پنیر مورد نظرشان را پیدا کردند.


پس از آن، هر روز صبح موش‌ها و آدم کوچولوها لباس‌های ورزشی‌شان را می‌پوشیدند و به طرف ایستگاه پنیر حرکت می‌کردند. طولی نکشید که آن‌ها هر یک راه و روش خودشان را در پیش گرفتند.


«اسنیف» و «اسکری»، هر روز صبح زود بیدار می‌شدند و به سرعت مسیر همیشگی‌شان را در داخل راهروی پیچ در پیچ طی می‌کردند


آن‌ها به محض رسیدن به مقصد کفش‌های کتانی‌شان را در می‌آوردند، آن‌ها را به هم گره می‌زدند و به دور گردنشان می‌انداختند تا در صورت نیاز به سرعت به آن‌ها دسترسی داشته باشند. سپس با لذت مشغول خوردن پنیر می‌شدند.


در آغاز، «هم» و «ها» نیز تقریباً هر روز صبح با سرعت به ایستگاه "پ" می‌رفتند تا از طعم تکه‌های جدید پنیری که در انتظارشان بود لذت ببرند.


اما بعد از مدتی آدم کوچولوها برنامه‌ روزانه‌ متفاوتی را در پیش گرفتند.


«هم» و «ها» هر روز کمی دیرتر بلند می‌شدند، کمی آهسته‌تر لباس می‌پوشیدند و به طرف ایستگاه "پ" قدم می‌زدند زیرا از محل پنیر آگاه بودند و راه رسیدن به آن را می‌دانستند.


آن‌ها به این فکر نمی‌کردند که پنیر از کجا آمده، یا چه کسی آن را آن‌ جا گذاشته است. آن‌ها فرض را بر این گذاشته بودند که پنیر همیشه آن‌ جا خواهد بود.


هر روز صبح به محض آن که «هم» و «ها» به ایستگاه پنیر می‌رسیدند بساطشان را پهن می‌کردند، انگار که در خانه‌ خود هستند


آن‌ها لباس‌های ورزشی‌شان را آویزان می‌کردند، کفش‌های کتانی‌شان را به کناری می‌گذاشتند و دمپایی‌هایشان را به پا می‌کردند؛ آن‌ها از این که دیگر پنیرشان را پیدا کرده بودند احساس رضایت و آسایش می کردند.


«هم» گفت: "چقدر عالی است! این جا آن قدر پنیر هست که برای همه‌ عمرمان کفایت می‌کند."


هر شب آدم کوچولوها، سیر از پنیر، تلو تلو خوران، به طرف خانه می‌رفتند و هر روز صبح با اطمینان از خوردن پنیر بیشتر به آن جا باز می‌گشتند.


این وضع مدتی نسبتاً طولانی ادامه داشت.


بعد از مدتی، اطمینانِ «هم» و «ها» از داشتن پنیر به غرور ناشی از موفقیت تبدیل شد؛ آن‌ها آن قدر احساس آرامش و آسودگی می‌کردند که خیلی زود نسبت به اتفاقات اطرافشان نیز بی‌توجه شدند


«اسنیف» و «اسکری» نیز همان طور به زندگی عادی خود ادامه می‌دادند. آن‌ها هر روز صبح زود به انبار می‌رسیدند، بو می‌کشیدند و زمین را می‌کندند و دور ایستگاه پنیر می‌دویدند؛ محیط را بازرسی می‌کردند تا ببینند از روز قبل تغییراتی ایجاد شده است یا خیر؟


سپس برای ناخنک زدن به پنیر روی آن می‌نشستند.


یک روز صبح، پس از رسیدن به ایستگاه پنیر "پ" متوجه شدند دیگر در آن جا پنیر نیست.


از آن جا که «اسنیف» و «اسکری» از پیش متوجه شده بودند ذخیره‌ پنیر هر روز کمتر می‌شود تعجب نکردند. آن‌ها برای رویارویی با این موضوع اجتناب‌ناپذیر خود را آماده بودند و به‌ طور غریزی می‌دانستند که در این مواقع باید چه کار انجام دهند.


آن‌ ها به یکدیگر نگاه کردند، کفش ‌های کتانی را که دور ‌گردنشان آویزان کرده بودند، پوشیدند و بند کفش‌هایشان را بستند.


موش‌ها اوضاع و احوال موجود در آن جا را زیاد تجزیه و تحلیل نکردند و زیر بار بسیاری از باورهای پیچیده خود نرفتند.


برای موش‌ها، مسئله و جواب هر دو ساده بود. وضعیت در ایستگاه "پ" تغییر کرده بود. بنابراین، «اسنیف» و «اسکری» نیز تصمیم به تغییر گرفتند.


آن‌ها هر دو به راهروی پیچ در پیچ نگاه کردند. سپس «اسنیف» دماغش را بالا گرفت، بوکشید و با حرکت سر به «اسکری» اشاره کرد تا بلافاصله در پی او شروع به دویدن کند و وارد راهروی پیچ در پیچ شود.


آن‌ها به‌ سرعت در داخل راهروی پیچ در پیچ به جستجوی پنیر جدید رفتند.


روز بعد، «هم» و «ها» کمی دیرتر به ایستگاه "پ" رسیدند. از آن جا که آنها به تغییرات کوچکی که هر روز در اطرافشان اتفاق می‌افتاد توجه نکرده بودند، برایشان مسلم بود که پنیر هنوز آن ‌جاست.


آن‌ها آمادگی قبول واقعیتی که با آن رو به ‌رو بودند نداشتند.


«هم» و «ها» وقتی به ایستگاه پنیر رسیدند، ایستگاه را خالی از پنیر دیدند «ها» با ناباوری گفت: پنیر نیست!


«هم»‌فریاد زد:‌"چی گفتی! پنیر نیست؟"‌او با فریاد ادامه داد: "گفتی، پنیر نیست؟" انگار که با فریادهای او پنیر به جای اولش بازمی‌گشت.


او دوباره فریاد زد: "چه کسی پنیر مرا برداشته؟"


سرانجام، دست‌هایش را به کمر زد و با صورتی برافروخته و صدای بسیار بلند داد کشید:"این اتفاق اصلاً عادلانه نیست!"


«ها» در کمال ناباوری سرش را تکان داد. او نیز انتظار داشت تا پنیر را در ایستگاه "پ" بیابد و این موضوع برایش اهمیت داشت، به همین دلیل برای مدتی بهت‌زده همان جا خشکش زد، او اصلاً آمادگی چنین چیزی را نداشت.


«هم» هنوز داشت با فریادهایش چیزی می‌گفت اما «ها» نمی‌خواست بشنود، او نمی‌خواست حقیقتی را که با آن مواجه شده بود بپذیرد. بنابراین، همه چیز را به فراموشی سپرد.


رفتار آدم کوچولوها خیلی جالب و خوب نبود، اما قابل درک بود.


پیدا کردن پنیر برای آدم کوچولوها کار ساده‌ای نبود و مفهومی بیشتر از خوردن بیش از حد روزانه پنیر داشت.


پیدا کردن پنیر برای آدم کوچولوها راه رسیدن به شادکامی در زندگی بود. هر یک از آن‌ها بنا به سلیقه خود نظرات و عقاید خاصی در مورد پنیر داشتند.


برای بعضی‌ها، پیداکردن پنیر حکم مادیات را دارد. برای برخی دیگر لذت بردن از سلامت جسمانی و برای عده‌ای به معنی رسیدن به معنویات بود.


برای «ها» پنیر فقط به معنای امنیت، داشتن یک خانواده‌ مهربان در آینده و زندگی در کلبه‌ای دنج در راهرویی از جنس پنیر چدار بود.


برای «هم» پنیر به مفهوم داشتن پنیر بزرگ و بی‌زحمت با هزینه دیگران و داشتن خانه‌ای بزرگ روی تپه‌ای از جنس پنیر کَمبرت بود.


چون پنیر برای آن‌ها بسیار اهمیت داشت، آدم کوچولوها زمان زیادی را صرف تصمیم‌گیری کردند که چه باید بکنند. تنها چیزی که به ذهنشان رسید این بود که در ایستگاه، پنیر از دست رفته را جستجو کنند تا ببینند آیا واقعاً پنیر ناپدید شده است یا نه.


در حالی که «اسنیف» و «اسکری» به ‌سرعت حرکت کرده بودند، ولی «هم» و «ها» همانطور آنجا نشسته و به غر زدن ادامه دادند.


آن‌ها از این همه بی‌عدالتی که در حق شان شده بود جار و جنجال به راه انداختند. «ها» به تدریج ناامید شده بود و با خود فکر می کرد: اگر فردا هم پنیر آن جا نباشد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ او تمام نقشه‌های آینده‌اش را بر اساس این پنیر طرح‌ریزی کرده بود.


آدم کوچولوها نمی‌توانستند این اتفاق باور را کنند. این اتفاق چگونه رخ داده است؟ هیچ کس به آن‌ها از قبل هشدار نداده بود؛ قرار نبود اوضاع چنین شود.


«هم» و «ها» آن شب گرسنه و ناامید به خانه بازگشتند. اما قبل از این که آن جا را ترک کنند، «ها» روی دیوار نوشت:


پایان بخش اول

چه کسی پنیر من را برداشتهحال خوبتو با من تقسیم کنداستاناسپنسر جانسون
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید