س.مرتضی موسوی
س.مرتضی موسوی
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

چه کسی پنیر من را برداشته؟(بخش دوم)

روز بعد، «هم» و «ها» خانه‌های خود را ترک کردند و دوباره به ایستگاه پنیر "پ" بازگشتند. آن‌ها هنوز انتظار داشتند به ‌نحوی در آن جا پنیر پیدا کنند.


وضعیت تغییر نکرده بود؛ آن جا هم‌چنان خالی از پنیر بود. آدم کوچولوها نمی‌دانستند چه باید بکنند. «هم» و «ها» هم‌چون دو مجسمه بی‌تحرک در آن جا ایستاده بودند.


«ها» چشم‌هایش را با نهایت قدرت بست و گوش‌هایش را با دست گرفت، او نمی خواست هیچ چیز ببیند و بشنود. او نمی‌خواست بفهمد که ذخیره‌ پنیر روز به روز کمتر شده است، بلکه عقیده داشت که پنیر به ‌طور ناگهانی برداشته شده است.


«هم» موقعیت ‌را بیشتر تجزیه و تحلیل کرد و عاقبت سیستم تصمیم‌گیری مغزش موقتاً از کار افتاد. او با قاطعیت پرسید: "چرا با من این کار را کردند؟ واقعاً این جا چه اتفاقی افتاده است؟"


سرانجام «ها» چشم‌هایش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: "راستی، «اسنیف» و «اسکری» کجا هستند؟ آیا به نظر تو، آن‌ها چیزی می‌دانند که ما از آن بی‌خبریم؟"


«هم» با طعنه گفت: "آن‌ها چه می‌دانند؟"


او ادامه داد: "آن‌ها فقط دو تا موش معمولی‌اند و صرفاً در مقابل آن چه اتفاق می‌افتد عکس‌العمل نشان می‌دهند.


ما آدم کوچولو هستیم و از موش‌ها باهوش‌تریم و باید بتوانیم از این قضیه سر در بیاوریم؛ به علاوه، ما مستحق شرایط بهتری نسبت به آنها هستیم.


«هم» فکری کرد و گفت: "این مشکل نباید برای ما اتفاق می افتاد و حالا هم که اتفاق افتاده است، حداقل باید منفعتی برای ما داشته باشد."


«ها» پرسید: "چرا باید برای ما منفعت داشته باشد؟"


«هم» پاسخ داد:"برای این که ما شایسته هستیم و استحقاق آن را داریم."


«ها» که می‌خواست از حرف «هم» بیشتر سر در آورد پرسید: "شایسته و مستحق نسبت به چه چیزی؟"


«هم» گفت: "ما مستحق و شایسته پنیرمان هستیم."


«ها» پرسید: "چرا؟"


«هم» گفت: "برای این که ما این مشکل را به وجود نیاوردیم؛ شخص دیگری این مشکل را ایجاد کرده و ما باید به حق خود برسیم."


ها» پیشنهاد کرد: "شاید ما باید دست از این همه تجزیه و تحلیل برداریم و فقط برویم و پنیر جدیدی پیدا کنیم."


«هم» با اعتراض گفت: " نه، من تصمیم دارم ته توی این قضیه را درآورم."


«هم» و «ها» تازه داشتند تصمیم می‌گرفتند که چه بکنند، اما «اسنیف» و «اسکری» مدت‌ها بود که به راه افتاده بودند. آن‌ها به دنبال پنیر، راهروی‌های پیچ در پیچ زیادی که قبلاً هرگز ندیده بودند را جستجو کردند و به تمامی گوشه و کنار و هر جا که فکر می‌کردند ممکن است پنیر داشته باشد سرک می‌کشیدند.


آن‌ها به چیزی جز پیدا کردن پنیر جدید نمی‌اندیشیدند.


آن‌ها تا مدتی پنیر پیدا نکردند تا این که سرانجام وارد قسمتی از یک راهروی‌ پیچ در پیچ شدند که قبلاً هرگز نرفته بودند، یعنی ایستگاه "ن".


«اسنیف» و «اسکری» ناگهان شادمان از آن‌چه پیدا کرده بودند فریاد زدند: "یک عالمه پنیر!"


موقعیت جدید برایشان باور کردنی نبود! بله، آن‌ها به بزرگترین انبار پنیر رسیده بودند.


در طول‌این مدت، «هم» و «ها» هنوز در حال ارزیابی موقعیتشان در ایستگاه "پ" بودند.


تبعات نخوردن پنیر و گرسنگی موجب آزارشان می‌شد. آن‌ها رفته رفته مستأصل و عصبانی می‌شدند و به خاطر موقعیتی که در آن به دام افتاده بودند یکدیگر را سرزنش می‌کردند.


گه‌گاه، «ها» به دوستان خودش، «اسنیف» و «اسکری»، فکر می‌کرد و نمی‌دانست آن‌ها تا به حال پنیر پیدا کرده‌اند یا نه.


او عقیده داشت شاید دوستانشان اوقات سختی را داشته باشند، چون دویدن از میان راهروی‌ پیچ در پیچ معمولاً با مقداری تردید و بلاتکلیفی همراه است.


اما، در عین حال او می‌دانست که این موضوع احتمالاً مدت کوتاهی طول می‌کشد و دوست داشت برای یافتن پنیر


تازه وارد راهروی پر پیچ و خم شود.


بعضی اوقات، «ها» تصور می‌کرد «اسنیف» و «اسکری» پنیر جدیدی پیدا کرده و از خوردن آن لذت می‌برند. او در این فکر بود که چقدر خوب می‌شد اگر در راهروی پیچ در پیچ سفری ماجراجویانه داشته باشند و پنیر جدیدی پیدا کنند؛ او حتی می‌توانست مزه پنیر جدید را حس کند.


«ها» هر چه بیشتر خود را در حال لذت بردن از پنیر جدید تصور می‌کرد، بیشتر مصمم می شد ایستگاه قبلی را ترک کند.


ناگهان فریان زد: "برویم."


«هم» بلافاصله جواب داد: "نه، من به این جا علاقه دارم. این جا راحت است؛ من فقط این جا را می‌شناسم. تازه، بیرون خیلی خطرناک است.


«ها» جواب داد: "نه خطرناک نیست. ما قبلاً به خیلی از قسمت ‌های راهروی پیچ در پیچ رفته ‌ایم و باز هم می‌توانیم این کار را انجام دهیم."


«هم» گفت: "من برای این کار خیلی پیر هستم و از این که گم بشوم و کار احمقانه‌ای بکنم می‌ترسم. تو چطور؟"


در نتیجۀ این حرف، وحشت «ها» از شکست دوباره به سوی او بازگشت و امیدش برای پیدا کردن پنیر جدید از بین رفت.


به این ترتیب، آدم کوچولوها هر روز همان کار قبلی را ادامه می‌دادند. آن‌ها به ایستگاه پنیر قبلی می‌رفتند و چون پنیر پیدا نمی‌کردند، نگران و مأیوس به خانه باز می‌گشتند.


آن‌ها سعی می‌کردند هر آن‌چه در حال وقوع بود را انکار کنند. از طرف دیگر، هر روز خوابیدن برایشان سخت تر و در نتیجه، انرژی‌شان نسبت به روز قبل به شدت کاهش می‌یافت و مدام عصبی‌تر می‌شدند.


خانه‌هایشان دیگر مثل گذشته جای پر برکتی نبود. آدم کوچولوها به سختی به خواب می‌رفتند و از ترس این که پنیر پیدا نکنند کابوس می‌دیدند.


اما آنها هر روز هم‌چنان به ایستگاه پنیر قبلی بر می‌گشتند و آن‌ جا منتظر می‌ماندند.


«هم» گفت: "می‌دانی! اگر ما همه تلاشمان را بکنیم می‌فهمیم که هیچ‌ چیز واقعاً تغییری نکرده است و پنیر احتمالاً در همین نزدیکی‌هاست. شاید فقط آن را پشت دیوار مخفی کرده باشند."


روز بعد « هم» و « ها» با تعدادی ابزار به ایستگاه «پ» برگشتند.


«هم» قلم آهنی را نگه می‌داشت و « ها» با چکش روی آن ضربه می‌زد، تا این که توانستند در دیوار ایستگاه "پ" سوراخی ایجاد کنند و از آن جا با دقت داخل را نگاه کنند اما حتی ذره ای پنیر در کار نبود.


آن‌ها ناامید شدند، اما مطمئن بودند که می‌توانند این مشکل را حل کنند. بنابراین هر روز کار را زودتر شروع می‌کردند، بیشتر می‌ماندند و سخت‌تر کار می‌کردند، اما بعد از مدتی تنها چیزی که داشتند یک سوراخ بزرگ در درون دیوار بود.


«ها» رفته رفته به تفاوت بین تلاشش و نتیجه کارشان پی برد.


«هم» گفت: "شاید ما فقط باید این جا بنشینیم و ببینیم که چه پیش می‌آید. دیر یا زود آن‌ها مجبور می‌شوند پنیر را برگردانند."


«ها» می‌خواست این موضوع را باور کند، بنابراین هر روز برای استراحت به خانه می‌رفت و با بی‌میلی همراه «هم» به ایستگاه پنیر قبلی باز می‌گشت، اما پنیر دیگر سر جای خود بر نگشت.


آدم کوچولوها همین‌طور از گرسنگی و فشار عصبی ضعیف ‌می‌شدند.


«ها» رفته‌ رفته از انتظار برای بهتر شدن شرایط ناامید شده بود؛ او متوجه شد هر چه بیشتر در موقعیت بی‌پنیری (ایستگاه پ) بمانند، بیشتر به ضررشان خواهد بود.


«ها» متوجه شد آن‌ها به تدریج اشتیاق‌شان را از دست می‌دهند.


سرانجام یک روز «ها» خندید و گفت: " هه هه، ما رو نگاه کن! ما دائماً همان کارهای همیشگی را انجام می‌دهیم و تعجب می کنیم که چرا وضعیتمان بهتر نمی‌شود. اگر این مسئله مضحک نیست، دست کم عجیب است."


«ها» با ایده بازگشت به راهروی پیچ در پیچ اصلاً موافق نبود، چرا که می‌دانست در آنجا گم خواهد شد و در عین حال نمی‌دانست پنیر را در کجا پیدا کند. وقتی متوجه شد ترس دوباره بر او غلبه کرده به حماقت خود خندید.


«ها» از «هم» پرسید: "کتانی‌هایمان کجاست؟"


مدتی طول کشید تا کفش‌هایشان را پیدا کنند. چرا که به هنگام پیدا کردن پنیر در ایستگاه قبلی، با این تصور که دیگر به آن‌ها نیازی نخواهند داشت، آنها را در کناری رها کرده بودند.


وقتی که « هم» دید دوستش لباس ‌های ورزشی ‌اش را می‌پوشد، گفت: ‌" تو که واقعاً قصد نداری به درون راهروی پیچ در پیچ بروی، مگه نه؟ چرا با من منتظر نمی‌مانی تا پنیر را برگردانند؟


«ها» گفت: "مثل این که اصلاً نمی ‌خواهی بفهمی. من هم اولش نمی‌خواستم بفهمم. اما، حالا پی ‌بردم که آن‌ها دیگر پنیر را برنمی‌گردانند. وقت آن رسیده است که پنیر جدید پیدا کنیم.


«هم» با اعتراض گفت: "اما اگر بیرون اصلاً پنیر وجود نداشته باشد چه؟ یا اگر باشد و تو آن را پیدا نکنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ "


«ها» گفت: "نمی‌دانم." او بارها این سؤال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترس به سراغ او آمد، ترسی که همیشه او را سر جای اولش نگه می داشت.


سپس دوباره به پیدا کردن پنیر جدید و تمام چیزهای خوبی که ممکن است به همراه آن بیاید فکر کرد و جرأت جستجو را پیدا کرد



ها گفت: " «هم»، بعضی اوقات شرایط تغییر می‌کند و مثل اول نمی‌ماند، ظاهراً ‌موقعیت کنونی ما همین‌طور است. زندگی همین است، زندگی حرکت می‌کند و ما باید همپای آن حرکت کنیم و خود را با شرایط جدید تطبیق دهیم.


«ها» به رفیق نحیفش نگاهی انداخت و سعی کرد او را قانع کند؛ اما ترس «هم» به عصبانیت تبدیل شد. او نمی‌خواست به حرفهای «ها» گوش کند.


«ها» قصد بی ‌ادبی نسبت به دوستش را نداشت اما بی اختیار به عمل احمقانه‌ خودشان خندید.


هنگامی که «ها» برای رفتن آماده می‌شد، از درک این موضوع که بالاخره توانسته است به خود بخندد و از این جا دل بکند و به جای دیگری برود بیشتر احساس سر زند‌گی می‌کرد.


«ها» خنده‌کنان اعلام کرد: " زمان، زمان رفتن به راهروی پیچ در پیچ است.


«هم» نخندید و عکس العملی از خود نشان نداد.


«ها» سنگی کوچک و تیز برداشت و روی دیوار شعار مهمی برای «هم» نوشت تا به‌ آن فکر کند. همان‌طور که عادتش بود، او تصویر یک پنیر را هم در پس زمینه‌ آن کشید، به امید آن که این تصویر، «هم» را تشویق کند و روحیه‌ تازه‌ای به او بدهد تا دنبال پنیر جدید برود. اما «هم» نمی‌خواست آن جمله را ببیند.


نوشته این بود :


داستاناسپنسر جانسونحال خوبتو با من تقسیم کن
mortezamosavi@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید