در کافه نشستهام. روبهرویم مخلوط رب زدهی تخم مرغ قارچ با دو زیتون کوچک یک قوطی نوشابه است. ناهارم را در حجم انبوهی از دود سیگار و همهمهی آدمهای میزهای بغلی میخورم.
صندلی روبرویم خالی است. نه تو آنجا بودی که کافه لتهی تمام نشدنیات را با نی مک بزنی و نه یک رفیق که بگویم حالم زیاد خوب نیست. هیچ کس جلویم ننشسته است. در انزوای ترسناکی مشغول خوردن غذای همیشگیام.
دود سیگار میز کناری را در ششهایم فرو کردهام. غذا تمام شده است. پسری آمده و تهمانده غذا، قوطی خالی نوشابه و دستمال کاغذیهایی که کثیف کردهام را برمیدارد و با خودش برد. این به این معنی است که کاسه کوزهام را ببرم جای دیگر.
از جایم بلند شدهام. روی پیشخوان دو اسکناس ده هزار تومانی، یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتهام. در حالی که هر دو دستام خالی است و نمیدانم در هوا باهاشان چه کار کنم از کافه خارج میشوم.
هیچ کس متوجه رفتن من نشده است. غیر از آن خانم و آقای جوانی که برای میز من کمین کرده بودند.
پیاده به سمت شرق بلوار حرکت میکنم. هوا عالی است. تازه باران تمام شده. همهی درختها سبزاند. خبری از ترافیک نیست. بدجور دستشوییام گرفته. با دردسر سرویس بهداشتی پارک را پیدا کردهام. کارم تمام شده است.
در پارک. همه جا سبز است. هوا خنک و مرطوب. دلم میخواهد کسی اینجا بود و پشت آن میز آهنی مینشستم. شطرنج میچیدم و با هم مثل پیرمردهای درب و داغان و زهوار در رفته شطرنج بازی میکردیم.
دلم یک آدم درست و حسابی به عنوان رفیق میخواهد. در بلوار فردوسی راه برویم. سنگهای جلوی پایم را به طرف جلو شوت کنم. قوطی کوکاکولای خالی در پیادهرو را قرتی زیر پا له کنم. در مورد بدبختیهایم به او بگویم. یک دانه تخمهی آفتابگردان از جیبام دربیاورم. بیاندازم در دهانم. پوستش را با لبهایم پرت کنم در هوا. مخاط آبکی دماغام را در دستمال کاغذی فین کنم. به او بگویم هی رفیق، حالم زیاد خوب نیست.